⋆Chapter nine⋆

34 7 3
                                    

سرش رو روی میز و کتاب‌هاش گذاشته بود و مداد کوچیک‌شده‌ش رو بی‌هدف، بین انگشت‌هاش می‌چرخوند. آفتاب گرم اولین روزهای می، از پشت شیشه‌های تمیز کلاسشون می‌گذشت و به چهره‌ی خسته اما خندانش می‌تابید. تیله‌های مشکی رنگ چشم‌هاش، زیر نور خورشید، به قهوه‌ای می‌زد و پوستش درخشان‌تر و شاداب‌تر از همیشه به نظر می‌رسید. پرده‌ی چارخونه و کرم رنگ، کنار بود و نسیم ضعیف اما خنک، از در پنجره‌ی نیمه‌باز می‌گذشت و اون رو می‌رقصوند. سروصدای دخترها و پسرها و خنده‌هاشون، بلندتر از هر موقع دیگه‌ای به نظر می‌رسید و چند دقیقه یک بار، یکی از پسرها، عربده‌ای می‌کشید و به جون یه نفر دیگه می‌افتاد. اما در حال حاضر، جیمین به اون‌ها کاری نداشت. حتی اگه همین الان و جلوی چشم‌هاش، یکی از اون قلدرها می‌زد یکی رو می‌کشت هم نمی‌تونست اون پسر رو از رویای شیرین توی ذهنش بیرون بکشه.

با این که چند روز از زمانی که یونگی، به اون شکل فوق‌رومانتیک افتاد توی بغلش می‌گذشت، اما جیمین همچنان راجع به اون اتفاق و صحنه‌های بعدش، داستان می‌بافت و خودش رو در حالی پیدا می‌کرد که به یه نقطه خیر شده و لبخندی احمقانه روی لب‌هاش شکل گرفته. ولی حتی این هم براش اهمیتی نداشت. براش اهمیتی نداشت که یه احمق باشه. اون یونگی هیونگ رو بغل کرده بود، دستش رو به سمت لب‌هاش برده بود و حتی بعدترش، کمکش کرده بود از جا بلند شه و دستش رو پشت کمرش گذاشته بود. در این حالت حمله‌ی ژاپن به کره هم نمی‌تونست اهمیتی داشته باشه چه برسه به احمق به نظر رسیدن خودش.

جیمین نمی‌دونست از چه زمانی چنین علاقه‌ی شدیدی نسبت به یونگی، توی قلبش جوونه زد. اون پسر هفده ساله، تجربه‌ای توی زمینه روابط عاشقانه نداشت. حتی نمی‌تونست روی این احساسش اسم عشق بذاره. نمی‌دونست اسمش چیه، ولی کامل می‌دونست چه شکلیه. توی قلب کوچیک و گرم جیمین، آدم‌های نسبتا زیادی بودن و اون پسر کوچولو، صمیمانه اون اشخاص رو دوست داشت. مادر و پدرش، تهیونگی که همیشه‌ی خدا، بهتر از هر کسی هواش رو داشت، جی‌ووی جیغ‌جیغو، دوهیون خرخون و هزار و یک آدم دیگه. اما جایگاه یونگی، خیلی خاص بود. اون پیش هیچ کدوم از اون آدم‌ها، تپش قلب نمی‌گرفت، دست و پاش رو گم نمی‌کرد و دلش نمی‌خواست دوروبرشون بی‌‌عیب و نقص و یونیک به نظر برسه. ولی یونگی فرق داشت. انگار دوست داشت آدم موردعلاقه‌ی یونگی باشه. دوست داشت، اگه توی یه سالن بزرگ و پر از دختر و پسرهای خفن و کول گیر بیافتن، نگاه یونگی، فقط روی خودش بیافته. دوست داشت انتخاب بشه توسط اون پسر و می‌دونست این رویاش، حتی از قبول شدن توی رشته‌ی پرستاری دانشگاه سئول هم دست‌نیافتنی‌تر به نظر می‌رسه. قبل‌ترها با یه نگاه پر از حسرت، به اون پسر بیست و چهارساله که از نظرش بی‌نقص‌ترین و زیباترین موجود روی کره‌ی زمین بود، خیره می‌شد و رویاهای شیرینش راجع به آینده‌ای که با اون پسر داشت، فقط متعلق به دنیای پشت پلک‌هاش بود. به خودش اجازه نمی‌داد که واقعی بودن اون رویا رو تصور کنه یا از اون بدتر، تلاشی برای تحققش بکنه. ولی خب، با حضور جونگ کوک توی زندگی‌ش، همه چیز تغییر کرده بود. نمی‌دونست از این بابت باید از اون پسر ممنون می‌بود یا به فحش و نفرین می‌کشیدش. بعد از پیدا شدن سروکله‌ی اون پسر، جوانه‌ی امید، خیلی آروم و با طمأنینه، توی قلبش رشد کرد و رشد کرد و جیمین حالا می‌تونست شکوفه زدنش رو ببینه.

Champagne problemsWhere stories live. Discover now