⋆
آوریل 2007.ابرهای پنبهای، توی صفحهی آبی رنگ آسمون شناور بودن و خورشید، سخاوتمندانه، نورش رو از لابهلای اونها، به برگهای تازه و روغنی اقاقیهای که روی دیوار کوچهها، جا خوش کرده بودن، میتابوند. نسیم خنک و تازهی آوریل، بین شاخ و برگ درختهای تازه شکوفهزده میپیچید.
با سرعت زیادی، رکاب میزد و پیراهن نخی و گلبهی رنگش، توی باد میرقصید. به خاطر رکاب زدنهای سریعش، حسابی عرق کرده بود و تیشرت سفید زیر پیراهنش، به تنش چسبیده بود. باد خنک و تازهی بهاری، موهای ابریشمی و مشکی رنگش رو میرقصوند. پایین شلوار بگ سرمهای رنگش، به خاطر دوچرخهسواری توی چمنزار، حسابی گلی شده بود. بوی نم و شکوفههای گیلاس، سرتاسر محلهی کوچکشون رو گرفته بود و شاخ و برگهای آویزونشده از دیوارهای خونههای ویلایی، طراوت و تازگی رو فریاد میزدن.
درد خفیفی رو توی ماهیچههای پاش احساس میکرد اما وقت فکر کردن بهش رو نداشت. باید هر چه سریعتر خودش رو به مدرسهی خواهر غرغروش میرسوند چون میدونست اگه به موقع اونجا نرسه، تا یه هفته باید به اون دخترهی فسقلی باج بده.
از کنار باغ بزرگ و سرسبز آقای هان گذشت و با احساس کردن بوی شکوفههای بهارنارنج، لبخندی شیرین روی لبهاش نشست. حالا نوبت حیاط سرسبز چویها بود! با دیدن شاخ و برگ و شکوفههای درخت یاس، که از دیوار پشتی خونه آویزون شده بود، لبخندش عمیقتر شد و نفس عمیقی کشید. اگه میگفت با بوی یاسهای تازه جوانهزده مست شده، دروغ نگفته بود!
فرمون دوچرخهش رو به سمت کوچهی باریکی که خونهی خودشون اونجا بود، پیچوند و با دیدن جونگینی که مشغول باز کردن روکش پلاستیکی بستنی هندونهای خواهرزادهش بود، بوق دوچرخهش رو فشرد.
-خیلی خواهرزادهذلیلی، جونگینا!
با صدایی بلند گفت و دید که پسر جوون، سیخ ایستاد و نگاهش رو به چپ و راست چرخوند. اما منتظر واکنش جونگین نموند و سریع وارد کوچه شد.
-نه به خواهرذلیلی تو تهیونگ!
با شنیدن فریاد گوشخراش جونگین، بلند خندید و سریعتر رکاب زد. نمیتونست منکر این قضیه بشه اونم در حالی که با وجود درد بد ماهیچههای پاش، داشت با سرعت به سمت مدرسهی خواهرش رکاب میزد. اون هم وقتی که نزدیک بیست و چهار ساعت از آخرین باری که پلکهاش رو روی هم گذاشته بود، میگذشت و قید تنها تایم استراحت یکیدو ساعتش رو زده بود تا بره دنبال خواهرش.
-تهیونگا! بعدازظهر بیا مربای آلبالو ببر!
با شنیدن صدای آشنای خانم پارک، لبخندی زد و سری تکون داد. میدونست زن با شنیدن صداش، فهمیده بود که اونجاست و حالا از پشت پنجرهی خونهشون، داشت صدای میزد.
![](https://img.wattpad.com/cover/361513304-288-k405138.jpg)
ESTÁS LEYENDO
Champagne problems
Fanfic-چی میشه اگه همه چیز مثل قبل بشه؟ -مثل قبل؟ -مثل وقتی که نگاهم میکردی و من حس میکردم آخرین ستارهی توی آسمونم. Champagne problems Genre: Romance, Slice of life, School life Couples: Vkook, Yoonmin Author: Nilara Update: Saturdays Telegram Chann...