part 7

1.7K 321 62
                                    

من تا حالا هیچ‌کسی رو در حال آماده کردن کنگر ندیده بودم و به طور کل هیچ سررشته‌ای نداشتم که باید چی‌کار کنم‌. وقتی بی‌تجربگی‌م به چشم بقیه اومد، لیویا، کوچک‌ترین خواهر یونشی که فقط دوازده سال داشت، چاقو رو ازم گرفت و نشونم داد چطوری انجامش بدم اما خیلی زود وقتی بی‌مهارتی‌م دوتا از کنگرها رو خراب کرد، خودش همه‌شو انجام داد.

در نهایت بهم وظیفه‌ی هم زدن سوپ توی یکی از قابلمه‌ها محول شد. با وجود بی‌عرضگی‌م، امگا ها باهام مهربون بودند اما مشخص بود از اینکه نمی‌تونم آشپزی کنم متعجب بودند. یکی از دختر‌های سونگ وو که تپل و توی دهه چهل سالگی‌ش بود، پرسید:

" فکر کنم آقایون توی آمریکا از همسرهاشون انتظار آشپزی ندارن؟ "

شک داشتم الفا های چینی و ژاپنی هم از امگا هاشون توقع داشته باشند که آشپز‌های ماهری باشند ولی این امگا ها، زن‌های مافیایی بودند و مافیا هنوز توی آداب و رسوم گذشته گیر کرده بود. لیویا، خواهر دوازده ساله ی یونشی ، گفت:

" به موهاش نگاه کنید، کی اهمیت می‌ده که نتونه آشپزی کنه؟"

وقتی به روش لبخند زدم، گونه‌هاش به سرخی رنگ گرفتند. حرفش با موجی از سر تکون دادن‌های دختر های دیگه مورد استقبال قرار گرفت. نقشِ "مو شکلاتی احمق" چندان به مذاقم خوش نمیومد ولی می‌دونستم قصد بدی ندارند. همه می‌دونستند تهیونگ به خاطر هوشم باهام ازدواج نکرده. نه اون نه من حق انتخابی در این خصوص بهمون داده نشده بود.

وقتی غذای آماده‌شده‌ رو برای الفا ها سرو کردیم، سونگ وو از امگا ها پرسید من توی آشپزخونه چطوری بودم و اون‌ها هم از توانایی‌هام تعریف و تمجید کردند. فقط تهیونگ می دونست که اون تعاریف یه دروغ به تمام معنا بودند. من هیچ‌وقت یه آشپز ماهر یا چیزی نزدیک به اون نمی‌شدم.

از اخم‌های توهم تهیونگ و احساساتی که از طریق مارک بهم منتقل میشد ، مشخص بود مکالمه‌‌اش با سونگ وو و یونشی که کنارشون نشسته بود اما از نگاه کردن به تهیونگ اجتناب می‌کرد، باعث نگرانی‌ش شده. بالاخره وقتی توی هواپیمامون باهم تنها شدیم، فرصت کردم درمورد گفتگوشون ازش بپرسم.

" اوضاع داره اینجا برای فمیلیا سخت می‌شه. عموم ازم پرسید اگه اوضاع از کنترل خارج شد، یونشی و خواهرهاشو به نیویورک راه می‌دم یا نه. "

" و تو می‌دی؟ "

" البته. ما خانواده‌ایم. احترام و شرافت حکم می‌کنه این کار رو بکنم. ولی یونشی به دنیا اومده که کاپو بشه. اون در برابر قوانین من سر خم نمی‌کنه. امیدوارم کار هیچ‌وقت به اونجا نکشه. "

حالت چهره‌‌اش از نگرانی به یه حالت آروم‌تر و ریلکس‌تر تغییر کرد.

" خوب می‌بینم تو یهو به یه سرآشپز ماهر تبدیل شدی. پس می‌تونم در آینده انتظار شام‌های مفصلی رو داشته باشم، نه؟ "

𝐁𝐨𝐮𝐧𝐝 𝐛𝐲 𝐋𝐎𝐕𝐄 {𝐯𝐤}Where stories live. Discover now