یونگی واقعا بحث وصلت با جیمین رو مطرح و باهاش ازدواج کرد. البته که جؤن با رضایت پسرشو تقدیم کرده بود. توی دایرهی مافیاییها اون بیآبرو بود. حرفهایی که راجع به هرز پریدن و با این و اون خوابیدنش دهن به دهن میچرخید به زودی جنجالیترین شایعهی نیویورک و شیکاگو میشد.
هیچکس دیگه نمیخواستش، حداقل نه کسی که صاحب پست و مقامی باشه و وصلت باهاش سود و منفعتی داشته باشه. اگه یونگی موافقت نمیکرد باهاش ازدواج کنه، جؤن باید پسر امگاشو به یکی از سربازهای سطحپایینش میداد و یا حتی ممکن بود عاقبتش بدتر از این باشه.
جیمین خیلی خوش شانس بود که کشش آلفای برادر من نسبت بهش همچنان به قوت خودش باقی مونده بود. امیدوار بودم یونگی بعد از اینکه با جیمین میخوابید و هر کرمی رو که به جونش افتاده بود رو ارضا میکرد، از این تصمیمش پشیمون نشه.
ولی بیشتر از اون امیدوار بودم یه راهی پیدا کنه که جیمین رو تحت کنترل بگیره. اوضاع توی نیویورک حالا که اون جفتش بود پیچیده میشد. میتونستم تصور کنم عموها و عمههام و بقیهی خاندان لعنتیمون چه واکنشی نسبت به این تصمیم یونگی نشون میدادند و بدتر از اون، نسبت به تصمیم من: هرچی نباشه من به یونگی اجازه داده بودم با یه امگای بدنام ازدواج کنه.
لعنت بهش. تقریبا داشت با نگاهش جیمین رو میکرد. از وقتی که بعد از عروسی توی شیکاگو سوار هواپیما شده بودیم دست از دید زدن جیمین برنداشته بود، حتی حالا که به نیویورک رسیده بودیم هم همچنان مشغول بود. البته که جونگکوک هم متوجه این موضوع شده بود و وقتی وارد آسانسور آپارتمان شدیم، استرس و اضطراب مثل موج ازش ساطع میشد. به خاطر برادرش نگران بود، همیشه نگران بود.
دستشو کشیدم تا حواسشو از برادرم و برلدرش پرت کنم، ولی به نظر میومد متوجه نشد. آسانسور با صدای زنگی متوقف شد و درهای براقش روی هم سرخوردند و باز شدند. یونگی عملا جیمین رو توی آپارتمانش کشید. واقعا امیدوار بودم بتونه افسار خشم و شهوت الفاشو به دست بگیره چون در غیر این صورت من بودم که باید با گندکاریِ بعدش و دو امگای وحشتزده و شدیدا نگرانم سر و کله میزدم.
جونگکوک یه قدم به جلو برداشت طوری که انگار میخواست دنبالشون بره. مچشو گرفتم و به سمت خودم عقب کشیدمش. درحالی که درهای آسانسور مقابلمون بسته میشد، به آرومی پرسیدم:
" چیکار میکنی؟ "
سرشو بالا آورد، صورتش از شدت نگرانی رنگپریده به نظر میرسید و روح امگاش به خوبی تشویش و نگرانی شو از طریق باند با گرگ خون خالص من به اشتراک میزاشت.
" یونگی حالتش طوری بود که انگار دنبال انتقامه. فکر نمیکنم هیچ جواب ردی رو قبول کنه."
آسانسور دوباره به حرکت افتاد.
YOU ARE READING
𝐁𝐨𝐮𝐧𝐝 𝐛𝐲 𝐋𝐎𝐕𝐄 {𝐯𝐤}
Fan Fiktionفصل دوم " محدود به افتخار " هیچکس انتظار نداشت عاشق هم بشند. وقتی جونگکوک به ازدواج الفایی مثل تهیونگ دراومد، همه مطمئن بودند گُرگ خون خالص تهیونگ اونو میشکنه. جونگکوک به بدترین شکل ممکن از مردی مثل اون میترسید. اعضای مافیا، خیلی سریع هر اعتراض و...