part 14

1.5K 317 51
                                    

تهیونگ چیزی نگفت و ضربان قلب من به شماره افتاد.

" یالا، بیا برگردیم خونه. یه حسی بهم می‌گه به زودی مجبور می‌شیم برای راضی کردن بابای لعنتی‌ت به شیکاگو پرواز کنیم."

دستمو گرفت و به سمت خروجی پارک هدایتم کرد. جواب سوالمو نداده بود، چون نمی‌تونست بده. نگرانی‌ از این‌که چه اتفاقی برای جیمین میفتاد مثل خوره به جون امگام افتاده بود و نمی‌تونستم جلوی این حس دلواپسی یا رایحه مضطربم رو بگیرم. تهیونگ هم اینو حس کرده بود که مدام رایحه آرامبخشالفاشو تو هوا پخش میکرد .

در طول مسیرمون به سمت خونه چندین بار سعی کرد با یونگی تماس بگیره ولی اون برنمی‌داشت. وقتی گوشیش زنگ خورد می‌تونستم از شدت آسودگی گریه کنم، اما معلوم شد پدرمه نه یونگی. چهره‌ی تهیونگ درحالی که داشت به حرف‌های پدرم گوش می‌داد توی هم رفته بود.

" ما میایم شیکاگو تا در خصوص این مسائل باهم صحبت کنیم. این موضوع فقط مرتبط با اوت‌فیت نیست. جیمیننامزد یونگیه ."

مکث کرد و حرف پدر رو شنید.

" بله، هنوز هست، تا وقتی تصمیم بگیره که نمی‌خوادش. "

به محض اینکه تهیونگ گوشی رو قطع کرد پرسیدم:

" چی گفت؟ "

" ظاهرا یونگی برادرتو با یه مرد دیگه پیدا کرده. لازم نیست بهت بگم که این چقدر بده. "

به سمت پنجره‌ی ماشین چرخیدم و سعی کردم آرامش خودمو حفظ کنم. یونگی اینو به چشم خیانت می‌دید و حتی بدتر از اون، به چشم حمله‌ای به قلمروش و خراشی روی غیرت آلفاش می‌دید. من خوب می‌دونستم آلفا های توی دنیای ما چطور با این‌جور چیز‌ها برخورد می‌کردند. درحالی که امگام از تصورش می‌لرزید، برگشتم تا با تهدید رو در رو شم، دستمو روی دستش گذاشتم و گفتم:

" لطفا، ته ، تو باید مطمئن شی یونگی آسیبی به جیمین نمی‌زنه."

وارد گاراژ پارکینگ شدیم. تهیونگ سرشو به طرفین تکون داد و گفت:

" اون نامزدشه. من نمی‌تونم به یونگی بگم با امگاش چی‌کار کنه. "

چشم‌هامو باریک کردم. اون می‌دونست من از این چیزها متنفر بودم، اما از حالت چهره‌‌اش همه چیز مشخص بود. باید می‌پذیرفتمش، این‌ها قوانین زندگی توی مافیا بودند. همراه تهیونگ از ماشین خارج شدم. حلقه‌ی دست قدرتمندش دور کمرم ثابت نگهم داشت.

" زیاد نگران نباش. "

چطور می‌تونستم نگران نباشم. وقتی به آپارتمانمون رسیدیم بالاخره یونگی گوشی‌شو جواب داد. تهیونگ توپ و تشر گفت:

" یه پیام با مضمونِ "گرفتمش." این همه‌ی اون خبریه که من باید ازت بگیرم؟ "

توی فاصله کمی ازش قرار گرفتم و بهش چسبیدم، می‌خواستم چیزی رو که یونگی می‌گفت بشنوم، ولی تهیونگ خیلی بلند بود و یونگی هم به اندازه‌ی کافی بلند حرف نمی‌زد تا من بتونم چیزی بشنوم.  درحالی که وحشت توی صدا و رایحه ام موج می‌زد پرسیدم:

𝐁𝐨𝐮𝐧𝐝 𝐛𝐲 𝐋𝐎𝐕𝐄 {𝐯𝐤}Where stories live. Discover now