chapter 11

1.3K 168 3
                                    


با فکر به دیشب بازم لبخند زدم
بعد از اینکه اشپزخونه رو مرتب کردم وقتی خواستم برم توی اتاقم لیام از اتاقش بیرون اومد و باز ازم تشکر کرد و حتی گونم رو بوسید
اون موقع میخواستم به طرز باورنکردنی پرواز کنم

بعد از اون که خوابم نمیبرد ولی صبح زود بیدار شدم و قبل از اومدنش به اشپزخونه براش صبحانه اماده کردم و رفتم توی اتاقم
فهمیدم که صبحانش رو خورد ولی بعد اومد دم در اتاقم و بازم از پشت در ازم تشکر کرد

این تشکر کردناش اینقدر خوبه که برای کل روز بهم انرژی میده و باعث میشه شاد بشم

و خب جی بهتر از اینکه امروز واقعا خوش بگذرونم
بیرون که نمیتونم برم پس خب چیکار کنم

یه فکرایی توی ذهنم هست
ولی لیام نباید بفهمه
اره
باید به روبی و زک بگم بیان پیشم

یکم چرخیدم و موبایلم رو از روی میز برداشتم
شماره روبی رو گرفتم و بعد از چند تا بوق جواب داد
ز:سلام
ر:سلام...به این زودی دلت برام تنگ شد؟
ز:نوچ...میخوام ببینمتون
ر:مگه میتونی بیای بیرون؟
ز:نه ولی شماها که میتونید
ر:ما که نمیتونیم...اون امدرسون رو که میشناسی
ز:ازش خواهش کنید و بگید تا ساعت 5 برمیگردید

ر:باید ببینم چی میشه
ز:حتما بیاین چون لیام از ساعت 6 به بعد میرسه خونه....خودش که اینجوری میگه
ر:مگه اجازه نمیده بیایم؟
ز;نوچ...ولی قرار نیست بفهمه
ر:مطمئنی؟
ز:اره
ر:باشه پس...ما سعی میکنیم خودمون رو تا یک ساعت دیگه برسونیم...ادرس یادت نره
ز:اوکی

تماس رو قطع کردم

از روی تخت بلند سدم و از اتاقم بیرون رفتم
رفتم طبقه پایین و مستقیم سمت در اصلی رفتم
در رو باز کردم و بیرون رفتم

جرارد خم شده بود و داشت به یه سری از گل ها اب میداد

رفتم سمتش و کنارش ایستادم
ز:سلام
یه لبخنده گنده زدم
ج:س...سلام...پ...پسرم
ز:من چند تا از دوستام یکم دیکه میان اینجا
ج:ب...باشه...ا...اقا...می...میدونن؟
ز:نه
ج:خ...خب...بهشون...ب...بگو
ز:اخه اجازه نمیده
ج:پ..س
ز:میشه بهش نگید...قول میدم که نفهمه
ج:ا...اخه
ز:لطفا
ج:ب...باشه
ز:مرسی

یه لبخند بزرگ زدم و رفتم سمت خونه

difficult rules[complete]Where stories live. Discover now