chapter 52

816 104 8
                                    

زین روی مبل نشسته بود و تلویزیون نگاه میکرد
الان دو ساعته اومدیم خونه ولی زین اصلا باهام حرف نزده و شک دارم که باهام اشتی کرده باشه
لی:فرشته
جوابم رو نداد ولی دیدم که گونه هاش یه کم صورتی شد
هنوز که هنوز خجالت میکشه ازم
لبخند زدم
لی:زندگیم
بازم جوابم رو نداد
لی:هنوز باهام قهری؟
مکثی کرد و جوابم رو داد
ز:نه
خیالم راحت شد
لی:هنوز ازم ناراحتی
بازم با مکث جوابم رو داد
ز:اره
لبخند تلخی زدم و دستش رو گرفتم
لی:دوست دارم
بازم جوابم رو نداد

به تلویزین زل زدم
لی:شاید...شاید وقتشه گذشتم رو برات تعریف کنم
زین بهم نگاه کرد
نفس عمیقی کشیدم و شروع کردم به تعریف کردن

لی:شاید تا الان متوجه شده باشی که چقدر کابوس میبینم...کابوسای من گذشته ی من هستن....همچی از اونجا شروع شدم که من چشمام رو باز کردم و 12 سالم بود

"فلش بک"
چشمام رو یک دفعه باز میکنم
اطرافم برام عجیب غریبه
من کجام
صدای نازکی که بهم سلام میکنه رو میشنوم و برمیگردم
یه خانوم پشتم ایستاده و بهم لبخند میزنه
-خوبی پسرم؟
+بله...من کجام؟
-بعدا جوابت رو میگیری...من ماریام...بهم بگو خاله ماریا
"پایان فلش بک"

لی:من تا چند روز گیج بودم...با هیچکس حرف نمیزدم...هیچی نمیخوردم و همیشه فقط یه سوال رو از خاله ماریا میپرسیدم که

"فلش بک"
-من هر چی فکر میکنم از گذشتم چیزی یادم نیست؟چرا؟
و مثل همیشه جوابم سکوت اطرافیانم بود
  سکوت
"پایان فلش بک"

لی:من سردرگم بودم
گیج بودم
از اتاقی که توش بودم بیرون نمیومدم و بعد از مدت کوتاهی فهمیدم که توی یتیم خونه ام
اون موقع یه سول توی ذهنم رژه میرفت
پس مامان و بابای من کجان؟
زندگیم همینطوری میگذشت
توی سکوت
توی فکر
و من به ذهنم فشار میاوردم تا چیزی یادم بیاد

سرم رو انداختم پایین
لی:بعد از دو ماه چند تا زوج اومدن تا بعضی از بچه ها رو به فرزنی قبول کنن...و من اولین بار از اتاقم بیرون رفتم
نگاه های بقیه خیلی بد بود
خیلی بد و قضاوت گرانه

"فلش بک"
بهشون چشم غره رفتن
این احمقا فقط بلدن پشت سرم حرف بزنن
بدون اینکه چیزی بدونن
"پایان فلش بک"

لی:اون روز خیلی از بچه ها رفتن ولی من نه
وقتی باز رفتم توی اتاقم به خودم گفتم چرا غیر از اسمم چیزی یادم نیست...چرا؟
روز ها میگذشت
من سیزده سالم شد
هنوز همینجوری بودم
ساکت و گوشه گیر و فقط کمی ارتباطم با خاله ماریا بهتر شده بود ولی با هیچکدوم از بچه ها حرف نمیزدم و یه چیزی رو خیلی خوب حس میکردم

"فلش بک"
احساس میکنم
دارم
افسردگی میگیرم
"پایان فلش بک"

لی:یه روز به خودم اومدم
من چطورمه
چرا همیشه یه حس بدی دارم
مثل خواسته نشدن
چرا من اینقدر تنهام
رفتم توی حیاط یتیم خونه و کنار دیوار نشستم و به لبخند بزرگ خاله ماریا که برای من بود چشم دوختم تا به خودم اومدم و با دیدن نگاهای بچه های دیگه سریع بلند شدم و رفتم توی اتاقم و به کسی که دنبالم میومد توجهی نمیکردم تا....

difficult rules[complete]Where stories live. Discover now