chapter 51

744 91 1
                                    

در یخچال رو باز کرد ولی اشتهایی نداشتم
سه روزه نه خوابیدم و نه غذایی خوردم
فقط یک بار هری بهم زنگ زد و لویی و مایکل انگار باهام قهرن

رفتم توی سالن و موبایلم رو برداشتم
تحمل کردن دیگه بسه
صبر کردن بسه
به مایکل زنگ زدم
وقتی که نا امید بودم از جواب دادنش بالاخرا جواب داد
+سلام
-سلام
+اتفاقی افتاده؟
-باهام قهری؟
+...نه
-میشه بیای پیشم؟میخوان برم دنبال زین
+...باشه

تماس رو قطع کرد
رفتم توی اتاقم و لباسام رو عوض کردم

مایکل بعد از نیم ساعت اومد
سوار ماشینش شدم
م:کجا باید برم؟
لی:خونه زک و روبی
چشماش یکم گرد شد
م:ز...زک؟
لی:اره خب
م:کجا باید...برم؟
لی:ماشین رو روشن کن...بهت میگم

جلوی خونشون ایستاد
سریع از ماشین پیاده شدم و مایکل هم دنبالم اومد
وارد لابی ساختمان شدم که نگهبان بهم سلام کرد و منم سرم رو تکون داد
وار اسانسور شدم
به خودم نگاه کردم
وضعیتم داغون بود
ریشام در اومده بودن
موهام مرتب نبودن
و بهتره درباره لباسام فکر نکنم

اسنسور ایستاد و بیرون اومدیم
چندتا نفس عمیق کشیدم و زنگ در رو زدم
در خونه باز شد
زک بود
با دیدنم اخم خیلی بدی روی صورتش نقش بست
به پشت سرم یا مایکل نگاه کرد و چشماش گرد شد
اینا چشونه؟
زک بدون توجه به من به مایکل گفت:س...سلام...خوبید؟
توجهی بهشون نکردم و وارد خونه شدم
شرط میبندم که زک اصلا متوجه رد شدنم از کنارش نشد
رفتم توی اتاقارو گذشتم نبود
توی اشپزخونه رو نگاه کردم ولی نبود
رفتم توی سالن
در بالکن باز بود
پرده های بالکن رو کنار زدم و وارد بالکن شدم

من چی میدیدم
زینم
فرشتم
نفسم
زندگیم
پشتش به من بود و داشت سیگار میکشید

رفتم سمتش و سیگار رو از دستش گرفتم
برگشت و با دیدنم اخم رو صورتش بیشتر شد
لی:حواست هست داری چه غلطی میکنی؟
ز:اره...حواسم هست و به تو ربطی نداره
لی:داری به خودت اسیب میزنی
ز:بدن خودمه و هرکاری دوست داشته باشم انجام میدم
لی:تو دوست پسرمی...اینو بفهم

هردومون یه جورایی داشتیم داد میزدیم ولی صدای زین بالاتر رفت
ز:میدونی چیه؟...من دوست پسرت نیستم....میدونی از کی همه چیز تموم شد؟...از وقتی که داشتی اون جنده رو جلوی من میبوسیدی...و تو هیچ توضیح بهم ندادی...پس خفه شو و نگو من دوست پسرت

اروم جوابش رو دادم
لی:زین...عزیزم...فرشتم...اروم باش...من....من واقعا دست خودم نبود...من تازگیا کابوسام بیشتر شده...من خیلی از گذشتم متنفرم...هر لحظه دارم بهش فکر میکنم...اون موقع...اصلا نمیفهمیدم دارم چیکار میکنم...تا...تا وقتی که چشمای اشکیت رو دیدم...من...من واقعا معذرت میخوام...تروخدا من رو ببخش...من رو ببخش...قول میدم دیگه ناراحتت نکنم...قول میدم که دیگه کاری نکنم از هم دور بشیم

زین یه پزخند زد
ز:یادته اون اویل چقدر اذیتم کردی...تو بهم قول دادی که کاری نکنی من ناراحت بشم...بازم میخوای قول بدی؟
لی:ببخشید عزیزم...واقعا ناراحتم...الان سه روزه که نه خوابیدم و نه چیزی خوردم...از اینا ناراحت نیستم ولی نمیتونم بهت فکر نکنم
اخم کوچیکی روی صورتش درست شد
لی:من رو میبخشی؟
با صدای ارومی گفتم

اروم جوابم رو داد
ز:نمیددنم چطورمه...تو تاحالا چند بار برام درد بودی ولی درمان نبودی...تو کاری میکنی همه چیز رو فراموش کنم...تو...تو با حضورت ذهنم رو پاک میکنی...و شاید به این بگن عشق...پس...اره...میبخشمت
نمیدونستم به خاطر حرفاش ناراحت باشم یا خوشحال
با حرفاش قلبم میگرفت ولی اون من رو بخشیده پس بهتره به هیچ چیز فکر نکنم

بهش نزدیک شدم و یه دستم و دور کمرش حلقه کردم و دستم رو روی گونه اش گذاشتم
لی:مرسی عزیزم...مرسی...پشیمونت نمیکنم
بهش نزدیک تر شدم
به چشماش نگاه کردم
میخواستم از اجازه بگیرم که ببوسمش یا نه و اون چشماش رو بست و منم با ملایمت لبام رو روی لباش گذاشتم

difficult rules[complete]Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang