chapter 54

584 88 1
                                    

داشتم مواد توی ماهیتابه رو هم میزدم که دستای لیام دور کمرم حلقه شد
نه من چیزی می گفتم و نه اون
من اروم غذا رو هم میزدم و اونم با ملایمت گردنم رو میبوسید
توی دنیا خودمون بودیم و با کارامون بهم ارامش میدادیم

.
.
.

غذا رو ریختم توی دو تا بشقاب و بشقاب هارو برداشتم و یکیش رو جلوی لیام گذاشت و یکی هم جلوی خودم و نشستم

لی:الان خوبیم؟
ز:اره
بهش لبخند زدم
لی:میدونی که دوست دارم؟
ز:تو میدونی که عاشقتم؟
لی:اممم...نه
ز:واقعا نمیدونی؟
لی:نوچ

از روی صندلی بلند شدم و نشستم روی پاهاش و به چشمای گردش توجهی نکردم
ز:اممم...به نظرت باید چیکار کنم تا باور کنی؟
لبام رو گذاشتم روی لباش و تا خواست همراهیم کنه ازش جدا شدم
ز:اقای پین خیلی دوست دارم....کاری به گذشته ها ندارم....کاری به اینده هم ندارم...همین الان....توی همین لحظه برای بار هزارم عاشقت شدم و نمیتونم این رو بهت نگم که برات هرکاری میکنم و جونمم میدم

لیام یه لبخند بزرگ زد
لی:واو....خب الان واقعا باور دارم که دوسم داری....منم عاشقتم فرشتم و منم برای بار هزارم عاشقت شدم
لبخند ملایمی زدم و گردنش رو بوسیدم و از روی پاهاش بلند شدم و روی صندلیم نشستم و شروع کردم به غذا خوردن و سعی کردم به نگاهاش توجهی نکنم

difficult rules[complete]Where stories live. Discover now