chapter 25

1.1K 133 5
                                    

چشمام رو باز کردم
گردن به شدت درد میکرد
اطرافم رو نگاه کردم و دیدم از دیشب توی ماشینم

یاد دیشب افتاد
من بهش گفتم بیرون نره ولی اون به حرفم گوش نکرد
برای دومین بار قانونا رو زیر پاش گذاشت

موبایلم رو از روی صندلی کناری برداشتم و روشنش کردم
هری و لو بهم اس ام اس داده بودن و حال زین رو پرسیده بودن ولی ایندفعه دیگه قرار نیست چیزی بفهمن

داشتم همه پیاما رو چک میکردم که دیدم از یکی از کارتام مبلغ زیادی کم شده
یکم فکر کردم و فهمیدم این کارت دست رانندمه
ساعت هشت صبح بود پس فکر نکنم مشکلی باشه بهش زنگ بزنم
بهش زنگ زدم و اون سریع جوابم رو داد
-بله اقا
+خوبی؟
-بله
+تو دیروز رفتی خرید؟
-بله ما رفتیم هایپر مارکت
+ما؟
-بله من و اون پسری که گفتین ببرمش خرید
یخ زدم
انگار یا پارچ اب سرد ریختن روم
-دیروز پنجشنبه بود و ما رفتید هایپر مارکا و اون پسر کلی چیز برای خونه خریدن
به سختی اب دهنم رو قورت دادم
-اقا...اتفاقی افتاده؟
+نه...خداحافظ
تماس رو قطع کردم و موبایلم رو یه جایی انداختم

من چیکار کردم
من خودم بهش گفتم دوشنبه و پنجشنبه ها بره خرید
من حولش دادم به زمین
اون خورد به زمین
بهش گفتم بیچ
هر چی خواست توضیح بده نذاشتم
بهش گفتم بی لیاقت
من چه غلطی کردم؟
لیام
پسر بازم گند زدی

ماشین رو روشن کردم و بی هدف توی شهر میچرخیدم
من با زین چیکار کردم؟
با فرشتم چیکار کردم؟
حالا چجوری از دلش دربیارم؟

همینجور که داشتم میچرخیدم نگاهم به یه گل فروشی افتاد
ماشین رو پارک کردم و پیاده شدم
رفتم توی مغازه و سفارش یه دسته گل بزرگ رو دادم و نیم ساعت بعدش اماده بود

با احتیاط گذاشتمش روی صندلی کنارم و ماشین رو روشن کردم و سمت خونه رفتم

.
.
.

جلوی در خونه ایستادم
ساعت 9 و نیم بود
در رو اروم باز کردم و وقتی وارد شدم زین رو با فاصله زیاد از خودم دیدم که داره با تعجب به من و دسته گل نگاه میکنه
سعی کردم لبخند بزنم
لی:سلام
اون یکم حول شد و با صدای خیلی ارومی گفت:سلام

difficult rules[complete]Where stories live. Discover now