MadNesS2🀄️ P1

940 120 145
                                    

"گره ی دستام و از دور زانوهام باز میکنم. پشت دستام و به صورتم میکشم و بلند میشم. میرم سمت اتاق. بغل جسم مچاله ی دم در زانو میزنم. دستای کوچیکم و رو ساعدش میذارم.

_خاله جون... میذارین هون و ببینم؟؟

سرش و بلند میکنه. اونم صورتش خیسه. زورکی بهم لبخند میزنه و انگشتاش و تو موهام فرو میکنه. دستاش میلرزن.

سویون: سویی... دکتر باید اجازه بده عزیزم...

سکسکه میکنم. دلم براش تنگ شده. در اتاق باز میشه. خم میشم و از لای در نگاش میکنم. هنوز خوابه. چرا بیدار نمیشه...؟

عمو هون ته و اون آقاهه از اتاق بیرون میان.حواس همه پرت میشه. یواشکی میرم تو اتاق.بین پنجره و تخت قایم میشم. آروم سرم و بالا میارم و از در نیمه باز بیرون و نگاه میکنم.

خیالم که راحت میشه نگاهم و به اون میدم. دستم و سمت دستش میبرم و میگیرمش. سرده...خیلی سرد...

صداش میکنم. جوابم و نمیده.

_هونی... بیدار شو...بسه دیگه چقد میخوابی... خاله و عمو همش دارن غصه میخورن...بکی ام مریض شده... من تنها موندم... معلمم کلی درس داده هونی...عقب میفتیما... پاشو دیگه...

صورتم خیس میشه. پشت دستم و رو گونم میکشم.

_دلم برات تنگ شده هونی...

هق میزنم. خودم و روی تخت میکشم. صورتم و نزدیکش میبرم. شاید اثر کرد...

لبام و رو لباش میذارم. یخه. فشار میدم. عقب میکشم. بیدار نشد...

اشکم رو صورتش میچکه.

اخم میکنه.

_هوووون!!!"

از صدای جیغ خودم از خواب پریدم. سرم و از روی بازوهام برداشتم. هوا گرگ و میش صبح بود. صورتش توی نور کم اتاق که از پنجره میتابید برق میزد. دستش و گرفتم. سرد بود...خیلی سرد...

_چرا بیدار نمیشی هون...؟

زمزمه کردم. حتی اگه بلندم میپرسیدم باز جوابم و نمیداد. تاریخ داشت تکرار میشد؟!

اما چرا من و سهون باید همیشه تو این موقعیت ثابت میموندیم؟!

سمت صورتش خم شدم. بوسه؟! اشک؟! اینبار دیگه هیچ چیز راجع به من نمیتونست اون و برگردونه.

رد خشک شده ی گوشه ی چشمش رو با انگشتم پاک کردم. اون مدت فقط گریه میکرد.

لبخند تلخی زدم. دستش و گرفتم. حلقمون و تو انگشتش چرخوندم و بهش خیره شدم. اون قفل قطعا دور گردن من بسته شده بود.

تلخندی زدم. روی قفل و انگشتش رو بوسیدم.

از پای تخت بلند شدم و دستش رو آروم و با احتیاط کنار بدنش گذاشتم.

🀄 MᴀᴅNᴇsS 2| دیوونگی‌دوم 🀄ᴋʏᴜɴɢsᴏᴏ ʙᴏᴏᴋ 📕🔜Where stories live. Discover now