MadNesS2🀄️ P 5

363 82 8
                                    

_ چقدر...چقدر گذشته؟

آهی کشید و سرش رو پایین انداخت.

لو: خیلی سو... چیزی نزدیک به 15-16 سال پیش.

شونه ی لوهان و قفسه ی سینه ام رو باهم چنگ زدم.

خیلی بود... تموم اون گذشته، برای حال من خیلی بود.

لو: هی سو!

_ بهم...بهم بگو...خواهش میکنم.

با صدای ضعیفی زمزمه کردم و سمت نیمکت کشیده شدم.

لو: بیا بشین اینجا ببینم... من باید کدومتون و جمع و جور کنم...؟

دستم و به جیبام کشیدم. کتم همراهم نبود. ناچارا دوباره دست لوهان رو چنگ زدم.

_بگو لو...خواهش میکنم... میخوام بدونم.

اخم کمرنگی کرد و کنارم نشست.

لو: چت شده سو؟؟ رنگت پریده...هی هی هی...خدای من...

و کلماتی که محو میشن و تصاویری که جلوی چشمام رژه میرفتن و در نهایت هیچ. سیاهی و سکوت.

**

صدای قطره های سرم رو میشنیدم. صدای نفس های نامنظم سهون رو هم. پلکام که لرزید، هوشیاریم کامل شد. تو بیمارستان بودم.

+سویی...

لبخند زدم. بالاخره اون هم نگرانم شد...

آروم چشمام و از هم باز کردم و سرم رو سمتی که میدونستم نشسته، برگردوندم.

رنگش پریده بود. دستم و روی دستای سردش گذاشتم.

+ چرا من نمیدونستم؟؟

آهی کشیدم. بزرگترین رازم، بعد از عشقم به سهون، فاش شده بود.

دست سرم خورده ام رو به سینه ام کشیدم.

_ دکتر چی گفت؟

اخم کرد و دستم رو فشار آرومی داد.

+ گفت وضعت اصلا خوب نیست سو! تو با خودت چیکار کردی؟؟

تکخندی زدم و کم کم صدای خنده هام بلند تر شد. خیسی نامطبوعی روی صورتم جاری بود که نمیخواستمش. ازش بیزار بودم. اون تمام ضعف من در مقابل سهون بود. از گریه هام متنفر بود. شاید از گریه ی آدمای دیگه ام متنفر بود اما، همسرش بودم. تنها همسرش.

پشت دستم و به صورتم کشیدم و لبخند زورکی ای رو لبم نشوندم.

_ من که خوبم. کدوم آدمی حاضره به خودش صدمه بزنه آخه...؟

با خنده ی بلند و تلخم، سعی کردم خودم و بالا بکشم اما درد قفسه ی سینم، نفسم رو برید.

با چشمای غمگینش نگاهم میکرد.

تخت و تنظیم کرد و بعد از بوسه ای که روی پیشونیم گذاشت، رفت. دقیق نفهمیدم کی، اما رفته بود. چون وقتی به خودم اومدم که دوباره کنارم نشسته بود و حالم رو ازم میپرسید.

🀄 MᴀᴅNᴇsS 2| دیوونگی‌دوم 🀄ᴋʏᴜɴɢsᴏᴏ ʙᴏᴏᴋ 📕🔜Onde histórias criam vida. Descubra agora