MadNesS2🀄️ P3

368 89 7
                                    

+ هی کیوتسو... لازم نیست نگران باشی... ما قرار نیست باهم... آآآ... ازین صداها تولید کنیم...

خندید اما من داشتم یخ میبستم.

+ هردومون مجبور به این ازدواج شدیم... لازم نیست نگران باشی... میدونم... توام مث من گی نیستی.

بدنم یخ زده بود. افکار و مغزمم همینطور. یادم نمیاد چطوری اما مچاله یه گوشه ی تخت به خواب رفتم و همونجوری هم بیدار شدم.

سرم و آروم سمت جایی که باید خواب میبود، چرخوندم اما تخت خالی بود. ازش میترسیدم. هرلحظه امکان داشت جوری شکه ام کنه که دیگه نتونم به حالت عادی برگردم.

سهون تبدیل به تموم اون چیزهایی شده بود که من ازش وحشت داشتم.

یک جذاب غیر قابل پیش بینیه فراموشکار...

بدن یخ زده ام رو پیچیده لای ملحفه از تخت پایین کشیدم و با قدم های لرزون از اتاق بیرون رفتم.

از چیزی که قرار بود ببینم میترسیدم. سروصداهای آشپزخونه...

سهون تموم این سال ها با عشق عجیبی برای معشوقش، تموم کارهایی که بلد نبود و هیچوقت نخواسته بود یاد بگیره رو انجام داده بود.

داشت برای من صبحونه آماده میکرد؟؟

بیشتر لرزیدم...

با اون تصور خودم و به آشپزخونه رسوندم.

خدای من... میز شلوغ... یه عالمه ظرف کثیف و سهونی که لکه های سفیدی روی صورت و گردنش بود و با حالت گریه نگاهش رو سمتم چرخوند.

+سووو...

تکخند ناباورانه ای زدم. بلد نبود... اون لعنتی حتی پنکک درست کردنم دیگه بلد نبود.

**

+ کی برمیگردی؟

آویزون به چهارچوب در تکیه داده بود.

با لبخند جوابش رو دادم و دکمه ی دوم پیرهنم ام که سر بستن یا نبستنش، شک داشتم، بستم.

_ عصر.

آهی کشید.

+ نمیشه نری؟ حوصلم سر میره.

نیم نگاهی بهش انداختم.

_ بک خونه اس هون.

دوباره آه کشید.

+نیست... میخواد بره دانشگاه...بعدشم خرید.

لبم و گاز گرفتم.

_ زودتر میام باشه؟ ولی باید برم. یه روز نباشم همه چیز بهم میریزه.

نیم نگاهی بهش انداختم و مشغول مرتب کردن موهام شدم. دلم نمیخواست تنهاش بذارم. ترس از ناشناخته ها داشت نابودم میکرد.

ترس از مقابله کردن با اتفاقاتی که کنترلی روشون ندارم.

سمتش رفتم و دستم و به گونه اش رسوندم.

🀄 MᴀᴅNᴇsS 2| دیوونگی‌دوم 🀄ᴋʏᴜɴɢsᴏᴏ ʙᴏᴏᴋ 📕🔜Where stories live. Discover now