MadNesS2🀄️ P 2

444 105 24
                                    

بعد از صرف شام، ظرف ها رو به کریس و بک سپردم و به اتاقمون برگشتم. در و بستم و بهش تکیه دادم.

مثل فرشته ها زیر نور ماه میدرخشید. لبخند زدم.

سمتش رفتم و کنارش روی تخت دراز کشیدم. دستم و زیر سرم گذاشتم و با دست آزادم مشغول ماساژ دادن بازو و شونه اش شدم.

_عیب نداره هونی... من ناراحت نشدم.

بغض لعنتی...

من همسرم رو فقط یکبار، روز عروسی، جلوی همه، و وقتی به ناکجا خیره بود، بصورت نمایشی بوسیده بودم.

اون جونگین لعنتی خیلی از من جلوتر بود.

پلک زدم تا دید تارم، صاف بشه. سرشونه اش رو نرم بوسیدم و لباسش رو مرتب کردم.

_ سهم منم از تو انگار فقط همینه... بوسه هایی که نمیفهمی... لمسایی که نمیدونی...

زیر لب گفتم. سرم رو روی شونه اش گذاشتم و چشمام و بستم.

عشق من هنوز نفس میکشید. این یعنی من هنوز جزو درصد کم آدم های خوشبخت جهان بودم.

لبخندی زدم و گذاشتم خواب، من و با خودش به دنیای کابوس های همیشگیم ببره.

دنیای بچگیمون.

جایی که سهون، بعد از یک خواب طولانی، تقریبا هیچکدوممون رو به یاد نمی آورد.

**

شکسته شده بود و این به وضوح مشخص بود. سیاهی دائمی زیر چشمش. لبخند های تلخش که با هیچ شیرینی ای قابل هضم نبود. رنگ پریده ی لبهاش.

_ جونگین... شاید اگه تو رو ببوسم، اون بیدار شه...

نگاه تاسف باری بهم انداخت.

جونگین: چه بلایی داری سرخودت میاری سو؟!

_ این بلاییه که تو سرمون آوردی...

زمزمه کردم و از پنجره ی کناریم به بیرون خیره شدم.

تا رسیدن به مطب هیچ حرف دیگه ای بینمون ردو بدل نشد.

همونجوری هم برگشتیم. تو سکوتی که به مرور حرف های پروفسور گذشت.

گوشیم زنگ خورد. از خونه بود.

بعد از وصل تماس، صدای جیغ جیغ بک زودتر از کلماتش به گوشمون رسید. چندثانیه طول کشید که چیزی که میگه رو درک کنم.

_بیدار شده...

**

نفهمیدم چجور خودم و تا بالای سرش رسوندم. حتی برام مهم نبود این لحظه رو دارم با کی شریک میشم.

"سهون من چشماش رو باز کرده"

تموم ذهنم حول همین جمله میچرخید.

تاری چشمام اجازه نمیداد چیزی بیشتر از جسمش روی تخت رو ببینم. سمتش هجوم بردم و محکم تو آغوشم کشیدمش.

🀄 MᴀᴅNᴇsS 2| دیوونگی‌دوم 🀄ᴋʏᴜɴɢsᴏᴏ ʙᴏᴏᴋ 📕🔜Where stories live. Discover now