MadNesS2🀄️P 7

354 88 25
                                    

با شنیدن صدای زنگ در، خودم رو از اون وضعیت نجات دادم. سمت در رفتم و با باز کردنش و دیدن کسی که پشتش منتظر بود، یخ زدم. دستم از روی در سرخورد و پایین افتاد.

ثانیه ای بعد، کنار زده شده بودم و اون دونفر داشتن به سختی هم دیگه رو تو آغوش هم، فشار میدادن. اونقدر گیج بودم که حتی به خودم زحمت سلام کردن هم ندادم.

کوچکترین ایده ای از فرمول حافظه ی سهون نداشتم. سوهو رو یادش بود. جونگین رو نه. با اینکه هردو در یک بازه ی زمانی وارد زندگیش شده بودند.

بدون اینکه متوجه باشم داشتم با اخم پررنگی نگاهشون میکردم. همین باعث شد سوهو، معذب از سهون جدا بشه و رو بهم، یه لبخند مصلحتی بزنه.

سوهو: هی... سو... از دیدنت خوشحالم.

منم از دیدنش خوشحال بودم اما همون عذاب وجدانی که از چشماش بیرون میریخت، برای ساکت موندن من، کفایت میکرد. سر تکون دادم و وارد خونه شدم. ته دلم از رفتارم با هیونگ ناراحت بودم اما، ناراحتیم از سهون بیشتر بود.

اون هیچوقت من و با این اشتیاق بغل نکرده بود. واقعا جایگاه من تو زندگی احساسیش کجا بود؟ اصلا جایگاهی داشتم؟!

سمت یخچال رفتم، یه شیشه آب برداشتم و بی حواس، مشغول وررفتن با درش شدم. خدای من... اون همه رو دوست داشت. به همه علاقه نشون میداد. حتی از نزدیکی باهاشون معذب نمیشد. اون لعنتی اصلا من و میدید؟!

با حس گرمای آشنایی روی دستم، سرم رو بالا گرفتم. نگاه نگرانش. انگار تنها چیزی که قرار بود نصیب من بشه، همین بود.

+ داری چیکار میکنی سو...؟

نگاهم و پایین بردم. شیشه ی آب معدنی، از فشار دستم متلاشی شده بود و کف آشپزخونه کاملا خیس بود. نگاه ماتم رو به صورت متاسف سهون برگردوندم. بدون حرف و نگاه دیگه ای، به اتاقم برگشتم. در و بستم و نشستم. زانوهام و بغل گرفتم.

چه بلایی داشت سرم میومد...؟ اونقدر خجالت زده بودم که به اصرار های اون دونفر پشت در، کوچکترین عکس العملی نشون نمیدادم.

تا حوالی ظهر، تو همون حالت موندم. وقتی بیرون اومدم که مطمئن شدم، کسی خونه نیست. اما طبق تموم اشتباهات ریز و درشت اخیرم، سهون دقیقا وسط کاناپه نشسته بود و مشخصا منتظر من بود.

آب دهنم و قورت دادم و بر اساس کدوم منطق مسخره ای، نمیدونم. اما ازش ترسیدم. داشتم واقعا تبدیل به خانم خونه اش، میشدم و اون هم یه شوهر بی خیال، عصبانی و بی منطق بود.

تو مسیر مکث کردم که سرش سمتم چرخید.

+ باید صحبت کنیم.

و من و دوباره لرزوند. با قدم های نامیزونم سمتش رفتم و کنارش نشستم. با فاصله و کاملا صاف. آب دهنم و قورت دادم و دستای لرزونم رو بهم گره زدم. شروع کردم به شمردن اعداد و امیدوارانه منتظر بودم، آرومم کنه. اما تا وقتی سهون، اونجوری با حرص و عصبانیت، کنارم نفس میکشید، مطلقا ممکن نبود.

🀄 MᴀᴅNᴇsS 2| دیوونگی‌دوم 🀄ᴋʏᴜɴɢsᴏᴏ ʙᴏᴏᴋ 📕🔜Where stories live. Discover now