ㅡ Harsh words can cause more wounds than sticks and stones.
— Unknown
یونگی از اتاق خوابگاهش بیرون اومد. چشماش رو با پشت دست مالوند و خمیازه کشید. موهاش نامرتب بود و کروات سبز رنگ یونیفورمش کامل انجام نشده بود. خوابش میومد، دیشب انقدر سرش گرم کتاب جدیدی که از کتابخونه قرض گرفته بود شده بود که زمان از دستش در رفت و زمانی به خواب رفت که خیلی دیر شده بود.
❞صبح بخیر،❝
با شنیدن صدای بلند جیمین چشماش رو چرخوند. تقصیر جیمین نبود، نمیخواست انقدر گستاخ به نظر برسه اما گوشش همینطور هم سوت میکشید و صدای بلند در اون حال براش اذیتت کننده بود. در خوابگاهش رو پشت سرش بست و برگشت. نیمنگاهی به پسر انداخت و راهش رو سمت مخالفش کشید. جیمین هم مثل بچه اردکی که پشت سر مادرش تاتی میرفت دنبال یونگی راه افتاد.❞هی، هی یونگی! وایسا ببینم!❝
دویید و جلوی یونگی ایستاد. دستاش رو باز کرد و جلوی یونگی رو گرفت.❞میدونی، من نامرئی نیستم.. میتونی منو ببینی، درسته؟❝
جیمین پرسید و دستش رو جلوی صورت یونگی تکون داد.تمام چیزی که دریافت کرد چشم غره ای از طرف بزرگتر بود. این دفعه جلوی یونگی رو از کنار زدنش نگرفت و در عوض قدم هاش رو باهاش منظم کرد.
❞کلاس اولت چیه؟❝
جیمین سعی کرد سر موضوعو باز کنه.یونگی توجه نکرد و راهش رو کشید سمت هرجایی ک قرار بود بره.
❞میدونی، میگن که حرف زدن استرس و حال بد رو کم میکنه.❝
جیمین واقعا میخواست یونگی رو به صحبت بیاندازه. اما این رو هم میدونست که نمیتونست مجبورش کنه.چیزی که جیمین گفت باعث شد یونگی نفسش عمیقی رو بده بیرون. از اون نفس هایی ک هزار تا معنی توش پنهان بود، مثل "کاری نکن با دستای خودم خفت کنم" یا مثل"تنهام بزار". براش عجیب بود چرا این بچه همیشه درحال دنبال کردنشه و باهاش حرف میزنه. مگر چه چیز جالبی داشت که اون رو جذب خودش کرده بود؟ شاید داره مسخره اش می کنه؟
❞وای! کرکام ریخت!❝
جیمین از پنجره ی راهرو به حیاط بزرگ مدرسه خیره شده بود. جوری داد زد که انگار موجود یازده پایی رو دیده.
ولی یونگی از اون دست بی حالت به قدم برداشتن ادامه داد.
و بعد اتفاق عجییبی افتاد. با صدای قهقه های بلند جیمین که تو راهروی ساکت مدرسه پیچید، ناخوداگاه برگشت، و همون لحظه بود که از این کار به شدت پشیمون شد.داشت خنده اش رو تحسین میکرد.
❞جونگ کوک الان تخم مرغو با پوستش خورد!❝
بدن خشک یونگی رو که به سمتش دید، تصمیم گرفت بین خنده هاش حرف بزنه.یونگی زبونش روگاز گرفت. نه اینکه حرفش رو خنده دار بدونه ها، نه! فقط باورش نمیشد ایستاده تا لبخند جیمین رو تماشا کنه.
❞چجوری میتونی نخندی؟ خیلی...خنده دار بود!❝ جیمین گفت و به خندیدن ادامه داد.
❞ خب ندیدم چی شد.❝ لحنش چیزی بین شک و تمسخر بود.
جیمین بهش رسید و روبه روش ایستاد.
❞حداقل میتونی لبخند بزنی؟ بیا، بگو سیببب~❝
جیمین گفت و لبخندش رو نشون داد.یونگی دستش رو مشت کرد. اعصابش به ته حد خودش رسیده بود.
❞میشه ولم کنی؟ خیلی رو مخی!❝
یونگی گفت و جیمین رو تو راهرو تنها گذاشت.جیمین لبخند تلخی زد. دستش رو روی قلبش گذاشت.
❞خیلی خب، این درد داشت.❝
YOU ARE READING
SMILE: YM
Short Story━ تنها چیزی که میخواست این بود که یونگی لبخند بزنه. 〔 © chogiwanese 〕 𝗕𝗧𝗦 𝗦𝗛𝗢𝗥𝗧 𝗦𝗧𝗢𝗥𝗬.