ᝬ ⚯͛ ˒ Happiness can be found even in the darkest of times, if one only remembers to turn on the light.
— Albus Dumbledore❞حالت چطوره؟❝ جونگ کوک پرسید و به بدن دراز کشیده ی هیونگش روی تخت کوچک کلینیک نگاه کرد.
نگرانی روی داد میزد. تهیونگ هم دست کمی از اون نداشت.
و این جیمین رو اذیت می کرد، دوست نداشت برادر های کوچکش،عزیزتریناش رو ناراحت ببینه، چه برسه به اینکه بخواد اون دلیلش باشه. پس قانع کننده ترین لبخندشو تحویلشون داد.اما تهیونگ و جونگ کوک به همون اندازه ای که جیمین دوستشون داشت، براش اهمیت داشتن. و این لبخند رو به خوبی میشناختن. این همون چیزی بود که تهیونگ و جونگ کوک ازش متنفر بودن. جیمین به همه چیز و همه کس لبخند میزنه، حتی اگه آسیب دیده باشه.
❞مگه نمیدونی باید قرصات رو سر ساعتش بخوری؟ چرا اینجوری میکنی؟❝
تهیونگ نفس عمیق و لرزونی کشید مبادا کمکش کنه تا عصبانیتش رو بخوابونه. دست جونگ کوک رو که به نشونه ی همدردی روی کمرش گذاشته بود حس کرد و دست به سینه شد. کنار جونگکوک، بالای سر جیمین ایستاده بود.❞یجورایی تصادفی تو خونه جاشون گذاشتم.❝ جیمین با دستپاچگی خندید. دروغ میگفت. اون از مزه ی قرص ها خوشش نمیومد.
❞چی؟ چجوری همچین چیز مهمی رو یادت میره؟❝ جونگ کوک دیگه واقعاً نزدیک بود فحشش بده!
رفتار سرزنش کننده ی اون دو جیمین رو یاد پدر و مادر هایی انداخت که نگران بچه هاشون می شن و باعث شد با خودش فکر کنه بین اون سه کی واقعاً بزرگ ترینه، چون با جوری که این دو با او رفتار می کردن لحظه ای شک کرد که شاید شناشنامه اش رو اشتباه خونده!
با این حال، خیلی خوشحال بود که همچین دوست های خوبی رو پیدا کرده. از این که کسانی وجود دارن که در این حد برای اون نگران باشن شکر گذار بود. ولی باز هم دوست نداشت که این طور اذیتشون کنه.
❞واقعاً ممنونم، اما الان دیگه خوبم،❝ خندید و با آرنج خودشو بالا کشید.
❞هیونگ، لطفاً دیگه این کار رو با ما نکن. در حد مرگ ترسوندیمون! به خاطر اومدن اینجا کلاس رو پیچوندم.❝ جونگ کوک کنار تخت نشست و پیشونیش رو مالوند.
❞نه این که خیلی کلاس ها برات مهمن– آخ! وحشی.❝ تهیونگ رون پاش رو که توسط کوچک تر نیشگون گرفته شده بود رو مالوند و چشم غره ای نسارش کرد. ❞ولی حق با جونگکوکه، هیونگ. اگه به خاطر سونبه-نیم نبود معلوم نبود چه بلایی سرت میاومد. اون بود که تو رو پیدا کرد و آوردت اینجا.❝
جیمین سرش رو با گیجی کج کرد. اون سونبه های زیادی رو میشناخت. ❞کدوم سونبهنیم؟❝
❞میدونی...همکلاسی هوبی هیونگ.❝
ناخوداگاه لبخندی روی صورت جیمین نقش بست. ❞یونگی رو میگی؟❝
هورا. خوشحال شده بود. با فکر کردن به اینکه جیمین رو از خوابگاه تا کلینیک کول کرده بود خون به گونه هاش میآورد. توی دلش خودش رو سرزنش کرد: خودت رو جمع کن، پارک جیمین!ولی آخ جان، بهونه های بیشتر تا سر زمان ناهار بره دیدنش. سریع بلند شد و شروع کرد به پا کردن کفشهاش.
❞هوی هوی هوی، فکر کردی کجا داری میری؟ تو تازه بیدار شدی!❝ جونگ کوک جلوش رو گرفت و ابروش رو بالا برد
بزرگتر ریز ریز خندید، ❞آم.. سر کلاس؟❝
❞بری سر کلاس، یا سونبهنیم رو ببینی؟❝ نوبت تهیونگ بود تا ابروش رو بالا ببره.
جیمین سرش رو با شک تکون داد ❞هر دو؟❝
هردو میدونستن جیمین احساس عاطفی نسبت به سونبهنیمشون داره. نمیخواستن این احساسات بزرگ تر بشن، چون دکتر گفته بود که نباید بذارن اتفاقی بیافته که باعث افسردگیاش بشه، وگرنه فقط زمانش رو کمتر میکنه. چند بار نزدیک بود دعواشون بشه. جونگکوک خیلی دوست داشت بهش بگه:
تو مارو داری! دیگه چی میخوای؟ نکنه کافی نیستیم؟ اما خودش هم میوونست که این حرف ها حقیقت ندارن و اگر واقعاً به کارشون ببره، به غیر از ناراحت کردن جیمین کار خاصی نمیکنه. میدونست که جیمین اون ها رو از ته قلب دوست داره و به چشم برادر بهشون نگاه میکنه.
پس تصمیم گرفتن چیزی نگن و امیدوار باشن اتفاق بدی نیفته.
واقعاً دوست نداشتن، نمیخواستن خوشحالی جیمین رو ازش بگیرن.❞میتونی بعداً ازش تشکر کنی. الان بریم شکمامونو پر کنیم، از استرس ضعف کردم.❝
❞اِ؟ نکنه تو پول میدی؟❝ تهیونگ رو به جونگ کوک گفت و ابرو بالا و پایین کرد.
❞نخیرشم، هرکی پول خودشو میده. من که جیبم خالیه.❝
جیمین به هردوشون لبخند زد
از داشتنشون خوشحال بود.
YOU ARE READING
SMILE: YM
Short Story━ تنها چیزی که میخواست این بود که یونگی لبخند بزنه. 〔 © chogiwanese 〕 𝗕𝗧𝗦 𝗦𝗛𝗢𝗥𝗧 𝗦𝗧𝗢𝗥𝗬.