⚊ 𝐖𝐇𝐄𝐍

2.1K 551 107
                                    

⠀➛好 🦋᳓ His smile is the simplest miracle that he can create anytime!
                       – Tara Estacaan

⠀➛好 🦋᳓ His smile is the simplest miracle that he can create anytime!                       – Tara Estacaan

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

چند ماهی از آشنایی یونگی و جیمین گذشته بود و امتحانات ترم اولشون تازه تموم شده بود.
یونگی دستش رو داخل موهاش فرو برد و برای بار صدم به کارنامه‌اش که تازه دریافتش کرده بود خیره شد. طبق معمول روی یکی از گوشه ترین صندلی های کافه‌تریای کالج نشسته بود و اطرافش کمی ساکت تر از مرکز سالن بود.
هرکس به حالت صورتش نگاه بکنه، ممکنه با خودش فکر کنه که این پسر یا نمره اصلا براش مهم نیست، یا نتیجه ی خوبی داشته که انقدر ریلکسه! ولی خب، یونگی چیزی بین این دو بود. او واقعا خودش رو بر اساس نمره‌هایی ای که در امتحانات می‌آورد نمی‌سنجید. اما این رو هم خوب می‌دونست حتی اگه شغل ایده آلش که آهنگ سازی بود، ربطی به درس های ریاضی و فیزیکش نداشت، می‌دونست که نمی‌تونه احتمال کلا شغل نداشتن رو ریسک کنه.
اشتباه فکر نکنید! اون درمورد خودش توی آهنگ سازی خیلی مطمئن بود. می‌دونست خیلی در این کار موفق خواهد بود و اگر دست به کار می‌شد شاید آینده ی خوبی در انتظارش می‌بود. اما خب زندگیه دیگه، همیشه باید نقشه ی بکاپ برای خودت درست کنی.

زیر لب با خودش شروع کرد به فحش دادن. از این‌که مجبور بود درس هایی که حتی از خوندنشون ذره ای لذت نمی‌برد رو یاد بگیره شاکی بود‌. به آموزش پرورش مسخره‌شون، دبیر هایی که ازشون نفرت داشت، سوالات سخت و اذیت کننده ی امتحان، و به خیلی چیز های دیگه لعنت فرستاد. انقدر ذهنش در اون لحظه درگیر بود که حتی متوجه اومدن جیمین نشد و احوال پرسی‌اش رو نشنید.

هیونگ؟ خوبی؟ جوابات اومد؟ بذار ببینم.❝ یونگی پلک زد و سراسیمه به پسر خیره شد. چیزی نگفت و گذاشت پسر برگه رو از زیر دستش بکشه و به نمراتش نگاه بندازه.

وای، پشمام! تو زبان رو از صد پنجاه و هشت گرفتی! تبریک میگم!❝ جیمین شروع کرد به بلند دست زدن و با حیرت به یونگی نگاه کرد. دهان یونگی از حیرت باز مونده بود. جیمین الان جدی بود، یا واقعاً مسخره‌اش می‌کرد؟

❞داری مسخره‌م میکنی مثلاً؟❝ یونگی معمولاً آدم بی جنبه ای نبود، اما امروز اصلاً حوصله نداشت.

جیمین از حرکت ایستاد و لحظه ای مکث کرد. با دستپاچگی سرش رو به نشونه ی نه تکون داد. چرا بخواد مسخره‌اش بکنه؟ یونگی درمورد اون چه فکری کرده بود؟ ❞چرا این فکرو می‌کنی؟ خوشحال نیستی پنجاهو هشت گرفتی؟❝

❞و چرا باید باشم؟❝

❞خب تو حداقل قبول شدی.❝
جیمین لباش رو غنچه کرد و با صدای آرومی گفت، ❞یخورده پیش نتایجمو دیدم، زبان رو از صد بیست و یک گرفتم.❝ بعد از به یاد آوردن چیزی، دوباره لبخند رو لباش اومد. ❞ولی بعد فهمیدم جونگ‌کوک وضعش بدتر از منه. اون سه گرفت❝ و خندید.

با شنیدن این حرف جیمین، یونگی روی صندلی لم داد و دستی کنار سرش گذاشت. در جواب هوم ساده ای کشید، اما حواسش جفت دنگ به حالت صورت جیمین بود.

       لبخند جیمین...

یونگی یادش نمیاد آخرین باری رو که انقدر جذب لبخند کسی شده کِی بوده. درسته که اون خنده های غریبه های زیادی رو که از کنارش رد می‌شدن تحسین می‌کرده! هر از گاهی که تو فکر فرو می‌رفت، دوست داشت گوشه ای کنار حیاط مدرسه یا کافه‌تریاهای دور شهر بنشینه و به گذشت بزرگ‌سالان و دانش‌آموزهای کالج خودش نگاه می‌کرد.
حتی لبخند پر نور پسری تو هم سن و سال های خودش، که تازه یکی از دوست های جیمین بود رو به خوبی یادشه! اما هیچ‌کدوم احساسی که به دیدن جیمین بهش دست می‌داد رو بهش نمی‌دادن. و یونگی از این حس خوشش نمی‌اومد. نمی‌دونست معنی‌ش چیه، درکش نمی‌کرد. چیزی بود بین هیجان و خوش‌حالی، و باعث می‌شد دلش بخواد قلبش رو از قفسه ی سینه‌ش بیرون بکشه و زیر پا لهش کنه.
صدای جیمین رشته ی شلوغ افکارش رو پاره کرد.

❞حالا بیخیال اینا. به خاطر این که قبول شدی، ناهار مهمون من! بذار برم یچی بخرم.❝ جیمین از جا بلند شد.

یونگی بدون حرف به حرکاتش نگاه کرد. تکون خاصی نخورد و سرش رو روی دستش کمی کج کرد، با این حال چشمش رو از پسر بر نداشت‌.

❞چی میخوای بگیرم؟❝ جیمین پرسید.

یونگی جوابی نداد، جوری که انگار چیزی نشنید.
تنها کاری که کرد این بود به صورت معصوم جیمین زل بزنه.

❞هیونگ؟❝

یونگی پلک زد.

و زیر لب نفرین کرد.

❞برگر کافیه.❝

جیمین خنده ی زیر لبی کرد و با خوشحالی به سمت صندوق کافه پرواز کرد.

SMILE: YMWhere stories live. Discover now