Part 3

1.4K 464 30
                                    


بکهیون به صندلی لم داد و شروع کرد به تندتند تکون دادن دستاش.
مینسوک بهش خندید و گفت:
"همینطور نقاشی رو بهش دادی؟"
+"اره."
بکهیون آهی کشید، حتی خودش هم نمیدونست چرا.
+"اون آدم عجیبیه، به نظرت چرا مدام بیهوش میشه؟"
مینسوک شونه هاش رو بالا انداخت.
"شاید به خاطر کارش خیلی تحت فشاره."
بکهیون لبخندی به خودش زد. نمیتونست چیزی بگه،! و حتی نمیدونست اجاره خونش رو هفته دیگه چطور باید پرداخت کنه. از جاش بلند شد.
+"بهتره یه نقاشیه دیگه بکشم."
وسیله هاش رو جمع کرد و چند تا قلمو از کیفش بیرون آورد.
همون طور که سمت پارک میرفت دید که چند نفر دارن سمت کافه میرن.
عجیب بود...
مینسوک نزدیک به سه سال بود که اون کافه رو داشت ولی کافه خیلی فروش خوبی نداشت. اون خودش کافه رو همون طور که بود دوست داشت و تا حالا سعی نکرده بود که میلک شیک های بزرگ تر از حد معمول یا احمقانه درست کنه یا علامت های نفرت انگیز به در و دیوار کافه بچسبونه، یا دکور کافه رو عوض و مدرن تر کنه.
همون به اصطلاح سوراخ کوچیک توی دیوار، مشتری های مخصوص خودش رو داشت ولی با موفقیت هم فاصله زیادی داشت.
مینسوک به زور میتونست اجاره اون جا رو جور کنه و از اونجایی که نمیتونست هیچ کس رو استخدام کنه، بعضی وقت ها مجبور بود تموم روز رو کار کنه.
بعضی اوقات هم که مجبور میشد برای کار مهمی چند ساعت از اون جا بره، بکهیون مجانی به جاش کار میکرد.
ولی با این وجود همه این ها از معامله کردن بهتر بود.
همون طور که روی چمن های پارک دراز میکشید، با خودش فکر کرد.
باید یه ساکورای دیگه میکشید. تصمیم گرفت تا روز بعد رو توی ساحل نقاشی بکشه، دلش یه چیز تاثیرگذار تازه میخواست.

_____________

چانیول همون طور که به حفاظ سکوی چوبیه خونش تکیه داده بود و قهوه میخورد، به دریا خیره شده بود. باد میوزید و موج ها به صخره ای که خونه چانیول روش بود، برخورد میکردن.
قرارشون خوب پیشرفته بود. گروه آیدل، بچه های با استعدادی بودن و چانیول بخاطر کار کردن باهاشون هیجان داشت.
اون معامله نمیکرد، بکهیون اشتباه گفته بود. چانیول کاری که میکرد رو دوست داشت و پول خوبی هم میگرفت.
شغلش هیچ مشکلی نداشت.
داخل خونه رفت، تیفانی با دوست هاش بیرون رفته بودن. خودش خوب بود ولی دوست هاش فازشون فرق داشت.
دختر های مغرور و احمق و بی مزه و حوصله سربر.
تیفانی هیچ وقت به چانیول نمیگفت تا باهاشون بره بیرون چون چانیول هم هیچ وقت نمیرفت.
واقعاً زن ها رو درک نمیکرد. طوری که همشون میخواستن با هم برن بیرون، توی اکیپ های کوچیک و همشون هم مثل هم لباس میپوشیدن و عین پرنده ها توی گوش هم جیک جیک میکردن.
چشمش به نقاشی خورد، درخت ساکورا...
سمت راهروی بزرگ ورودی رفت. یه میز قدیمی ولی زیبا با چوب بلوط، دقیقا رو به روی در بود که کنده کاری های ساکورا از لبه هاش تا پایه های میز ادامه داشت.
توی یه مغازه کوچک دست و دوم فروشی توی ژاپن پیداش کرده بود، ولی هزینه انتقالش به خونه از قیمتی که خریده بودش، بیشتر شده بود.
آینه ای که بالای میز بود رو برداشت و تابلوی درخت های ساکورا رو جانشینش کرد. گلدون آبی رنگی که روی میز بود رو هم با یه ظرف سفالیه کرم رنگ و یه تکه چوب که از توی ساحل پیداش کرده بود، عوض کرد.
چند قدم عقب رفت، یه عکس گرفت و توی اینستاگرام آپلودش کرد و زیرش یه کپشن ساده نوشت
" ممنون @bbhart برای این و همه چیز "
به محض اینکه به عکس نگاه کرد، یاد اون پسره افتاد. همون سایکلون کوچولو با تیپ گرانج و هنرمندانش که گستاخانه صحبت میکرد و زبون تند و تیزی داشت و به بقیه اهمیت میداد.
به هنرش اهمیت میداد. به دوستاش اهمیت میداد.
نگران غریبه ها میشد و اونقدری مهربون و بخشنده بود که کاری که تازه تمومش کرده بود رو به یه نفر بده.
دوباره قلبش لرزید. پروانه ها برگشته بودن.
چانیول میدونست که دوباره باید ببیندش.

Hush ღWhere stories live. Discover now