Part 6

1.2K 436 12
                                    


مطمئن بود که الان دیگه از سر تا پاش سرخ شده. تو دلش داشت به خودش فحش میداد.
فاک...! چه مرگش شده بود؟
مینسوک با کنجکاوی نگاهش کرد. بکهیون تصمیم گرفت تا همه چیز رو براش تعریف کنه. از همون لحظه ای که خودش و چانیول فهمیدن اکانت های اینستاگرام همدیگه رو فالو میکنند بدون اینکه حتی خودشون متوجه باشن، تا روزی که با هم رفته بودن ساحل.
اینکه جسیکا مجبورش کرده بود تو شرکت باباش کار کنه، نقاشی ها، نوشیدنی ای که با هم خوردن و حتی اینکه با یه توت فرنگی که روی صورتش چسبیده بود از خواب بیدار شده بود.
دعواش با جسیکا، اینکه به هم زدن و اینکه جسیکا با دوست دختر چانیول دوست بوده و اون چکی که چانیول بهش داده بوده.
بکهیون تموم این چیزها رو به مینسوک گفت و در آخر هم قضیه قلب چانیول رو بهش گفت.
مینسوک فقط نشسته بود و با دقت بهش گوش میداد، انگار که هضم تموم این قضایا براش سخت بود، بعد از چند دقیقه سکوت بینشون بالأخره چیزی گفت:
" خدای من، بکهیون! تو واقعاً یه فاجعه هستی که میتونه راه بره. چیزهایی که تعریف کردی فقط برای یه نفر مثل تو میتونه اتفاق بیفته!"
مینسوک تکخندی زد و یه قلپ از قهوش خورد.
"خوب حالا میخوای چیکار کنی؟"
بکهیون با تردید نگاهش کرد.
+" منظورت چیه که میخوام چیکار کنم؟ فردا باهاش میرم کلینیک و کمکش میکنم تا بفهمه مشکلش چیه."
مینسوک لبخندی به بکهیون زد.
" شاید این برای اون یه مشکل نباشه. شاید تو کمکش کنی تا بفهمه این چیزی که اسمش رو مشکل گذاشته، یه چیز خوبه!"
مینسوک با دیدن قیافه گیج بکهیون بلند زیر خنده زد.
+" قلبش نمیزده! این یه مشکلش بود ولی حالا داره میزنه و این چیز خوبیه مینسوک، نه اینکه قلبش نزنه. احتمالاً اشتباه متوجهش شدی."
بکهیون به حرفی که مینسوک زده بود، فکر کرد. شاید حق با اون بود؛ بالأخره فردا میتونست جواب تموم سوال های خودش و چانیول رو بفهمه.
مینسوک به صورت سرخ شده بکهیون نگاه کرد.
" خوب به نظر میرسه که دیروز واقعاً قرار خوبی داشتی."
+" اون لعنتی قرار نبود مینسوک!"
بکهیون با پرخاش گفت ولی فورا با چشم های پاپی مانند و پر از عذرخواهیش به مینسوک نگاه کرد.
+"ببخشید."
مینسوک فقط خندید.
"پس چرا سرخ شدی و مثل یه دختر دبیرستانی رفتار میکنی؟ همه چیز نشون میده که تو زمان خوبی رو باهاش سپری کردی."
بکهیون از جاش بلند شد و ماگش رو برداشت.
+"نمیدونم متوجهش شدی یا نه مینسوک، ولی من استریتم و همین طور چانیول! اون دوست دختر داره و منم تا همین دیروز دوست دختر داشتم."
پشت کانتر رفت و تا آخرین قطره قهوه دم کرده رو توی ماگش ریخت.
شیر و شکر رو هم به قهوش اضافه کرد درحالیکه مینسوک تموم مدت داشت حرکاتش رو دنبال میکرد.
" اره تو استریتی و اون من بودم که تو دانشگاه همیشه با سهون میخوابید و به خاطر همین هم هست که سهون الان دیگه با هیچکدوممون دوست نیست."
بکهیون سمت مینسوک چرخید.
+" همیشه نبود و فقط یه بار بود؛ و این حرفت واقعاً منصفانه نیست مینسوک."
مینسوک واقعا سرگرم شده بود که چطور بکهیون رو عصبانی کرده.
" بیشتر از یه بار بود بک."
با صدای بلندتری ادامه داد.
" میدونم ازش خوشت میاد؛ فقط نمیخوام آسیب ببینی بک، باشه؟"
دستش رو روی شونه بکهیون گذاشت و فشاری داد. چشم های پاپی مانند بکهیون، ناراحت بودن و وقتی بهش نگاه کرد، غم توشون موج میزد.
+"من اسیب نمیبینم چون اون فقط دوست منه."

Hush ღDonde viven las historias. Descúbrelo ahora