Part 12

1.2K 415 11
                                    


چانیول با سردرد بدی از خواب بیدار شد. شب قبل بکهیون رو دیر وقت به خونه برده بود. صبح زود یه قرار مهم داشت و بکهیون یه عالمه حرف درباره این زده بود که یکم به فضای شخصی نیاز داره و همچنین لباس های تمیز.
پس بعد از شامشون بکهیون رو همراه تابلوی نقاشیه غروبش، به آپارتمانش برگردونده بود.
به تنهایی خوابیده بود، تموم شب و صبح بعدش قلبش ساکت بود و نمیزد. صبح زود باید به میتینگش با ایدل های تازه کار که موافقت کرده بود باهاشون کار کنه میرفت و بعدش هم باید دکتر یو رو میدید.
به چیزی احتیاج داشت که یکم بهش انرژی بده و سرحالش بیاره. حس میکرد کاملاً بی انرژیه و به یه چیزی مثل ویتامین نیاز داره.
به خودش گفت که فقط خستس، گوشیش رو برداشت و بین عکس هاش چرخید تا عکسی که شب قبل از بکهیون گرفته بود رو ببینه.
نفس کشیدنش با دیدن اون عکس متوقف شد. موهای بکهیون با بادی که میومد به عقب رفته بودن. صورتش از نیم رخ سمت دوربین بود ولی چشم هاش میلیون ها مایل دورتر از اون عکس بودن و صورتی و طلاییه خورشید غروب، نور طبیعی و زیبایی به چهرش داده بودن.
چانیول اینستاگرامش رو باز کرد و عکس رو پست کرد و زیرش هم کپشن نوشت #naturalbeauty که یکی از هشتگ های مورد علاقه بکهیون بود. آیدیه بکهیون رو هم تگ کرد و بعد پست رو به اشتراک گذاشت.
حالا احساس بهتری داشت. وسایلش رو برداشت و سمت مکان میتینگش رفت.

__________________

بکهیون دیر وقت به خواب رفته بود و وقتی که خورشید تقریباً وسط های آسمون بود، بیدار شد.
روی تخت غلتی زد و دستش رو روی ملافه‌ها کشید ولی تنها چیزی که پیدا کرد فضای خالیه روی تخت بود.
لب هاش رو جلو داد و روی تخت نشست. موهاش مثل همیشه که از خواب بیدار میشد به هم ریخته بودن.
با کرختی تختش رو ترک کرد و سمت آشپزخونه رفت تا قهوه فوری برای خودش درست کنه.
آهی کشید و با خودش آرزو کرد که کاش چانیول و اون قهوه ساز خفنش اینجا بود تا براش قهوه درست میکرد، با تست فرانسوی و پنکیک و آرزو کرد که کاش یه شب دیگه هم اونجا میموند.
همین که از بالا به خیابون زیرپاش نگاه کرد فهمید که برای چی اونجا نمونده. همه چیز داشت خیلی سریع پیش میرفت. قرار نبود که انقدر سریع تا اینجا پیش برن.
مسئله این نبود که احساس خوب یا بدی داشته باشن.
بکهیون دوباره آهی کشید و گوشیش رو برداشت. وقتی اینستاگرامش رو باز کرد، قلبش برای یه لحظه ایستاد. عکسی که چانیول ازش گرفته بود خیره کننده بود.
« واقعا از نظر اون اینطور هستم؟»
چانیول انگار از اینکه همه چیز داشت انقدر سریع پیش میرفت ترسی نداشت، یا اینکه به 390 هزارتا فالورش نشون بده که چقدر نزدیک هستن.
چانیول خیلی چیزها برای از دست دادن داشت ولی بکهیون نه. پس برای چی بکهیون کسی بود که میترسید؟
توی قسمت پیام های گوشیش رفت و پیامی به چانیول داد که ببینه میتونن همدیگه رو بعدأ توی کافه ملاقات کنن یا نه؟ میدونست که طبق روال هر دوشنبه به بیمارستان میره.
بعد از دوش گرفتن و لباس پوشیدن، بکهیون قلمو هاش رو جمع کرد، چند تا از تابلوهاش رو برداشت و از آپارتمانش به سمت پارک حرکت کرد.

Hush ღWhere stories live. Discover now