Part 11

1K 343 3
                                    

دستهای گرمی که از پشت دورش حلقه شده بودن رو حس کرد.
چرخید تا با چانیول روبه رو بشه و چانیول هم لبخندی بهش زد.
چانیول به ارومی گفت:
_"نقاشیت خوشگله!"
+" تو خوشگلی!"
بکهیون توی سینه چانیول لب زد. میخواست نقاشیش رو تا نور از بین نرفته تموم کنه. صورتش رو بالا برد و به چانیول نگاه کرد که به افق دریا خیره شده بود و لبخند محوی گوشه لب هاش بود.
سر بکهیون محکم به سینش فشار داده میشد، جایی که خودش تنظیمش کرده بود. یکم غیر عادی بود ولی به هیچ وجه ناخوشایند نبود.
بوم بوم....بوم بوم....بوم بوم...
صدای قلبش زیبا، جادویی، خارق العاده و یکم ترسناک بود.
بکهیون خودش رو بیشتر به چانیول نزدیک کرد، یکم حس نگرانی داشت. برای مدت طولانی ای چانیول حالش خوب بود. بدنش سالم و سرحال بود، حتی با همون وضعیت غیر عادیش ولی حالا همه چیز فرق کرده بود.

چانیول توی آشپزخونه میچرخید و دنبال چیزهایی که لازم داشت میگشت، ولی حواسش کاملاً پرت بکهیون بود که روی قسمت چوبیه جلوی خونه ایستاده بود.
خورشید داشت توی عصر زیبای روز یکشنبه غروب میکرد و اون ها بیشتر از بیست و چهار ساعت بود که کنار هم بودن.
جادوی اولین شبی که با بکهیون میخوابه، درحالی که بدن کوچیک بکهیون توی بغلشه و قلبش میزنه رو تجربه کرده بود.
وقتی بیدار شد حس کرد که زندگیه واقعی توی رگ هاش جریان داره.
توی دریا با هم شنا کردن و قهوه خوردن و حالا چانیول داشت آشپزی میکرد درحالی که بکهیون داشت روی یه تابلو، منظره غروب خورشید کنار دریا رو نقاشی میکرد.
چانیول بیشتر علاقه داشت تا نقاشی کشیدن بکهیون رو تماشا کنه به جای اینکه سبزیجات جلوش رو خورد کنه. بخاطر استعداد بی نظیری که بکهیون داشت واقعاً شگفت زده شده بود.
با ناراحتی درباره تموم چیزهایی که بکهیون درباره خودش گفته بود فکر کرد، و همچنین چیزهایی که بقیه دربارش میگفتن.
«دوست دخترم میخواد که از این کار دست بکشم و به جاش توی شرکت پدرش مشغول به کار معامله بشم.»
«من فرق ندارم، فقط خیلی فاک اپ هستم و همین طور یه فاجعه.!»
«من یه بازنده واقعی هستم.»
بکهیون واقعاً اون حرف هایی که خودش درباره خودش میزد یا دیگران بهش میگفتن رو باور میکرد؟ همه اون ها باعث میشدن که قلب چانیول درد بگیره.
حاضر بود بهش میلیون ها بار بگه که چقدر فوق العاده هست، اگر این کار باعث میشد که دیدگاهش نسبت به خودش عوض بشه.
بکهیون چرخید و از گوشه چشمش به غروب خورشید نگاه کرد. وقتی متوجه شد چانیول داره نگاهش میکنه، هول کرد و سمت موج ها چرخید ولی دستش به گوشه تابلوش که نزدیک به دو ساعت وقت روش گذاشته بود، برخورد کرد و باعث شد که زمین بخوره.
سریع تابلو رو گرفت و روی چهار پایه ای که نگهش میداشت برش گردوند و لبخند خجالتی ای زد.
« اون خیلی فرق داره.»
چانیول پیش خودش فکر کرد و آروم خندید.
« معلومه که یه فاکد اپ نیست، ولی فاجعه میتونه باشه.»
بکهیون میخواست تا زمانی که نور دقيقأ چیزی بود که میخواست، و قبل از غروب خورشید نقاشی رو بکشه.
اخم کرده بود و با تمرکز روی نقاشیش کار میکرد. متوجه اومدن چانیول روی قسمت چوبیه جلوی خونه نشد، متوجه صدای گوشیه چانیول نشد، متوجه قدم هایی که صداش از پشت سرش میومدن نشد ولی با همه این وجود، بغل گرم چانیول و دست هایی که از پشت دورش حلقه شدن باعث شد آرامش به وجودش حمله کنه. تو بغلش چرخید.
« اگر قلبش آسیب میدید چی؟»
« اگر وقتی که هنوز هم بکهیون پیشش بود، قلبش نمیزد چی؟»
« اگر بکهیون باعث میشد که مریض شه چی؟ یا بدتر؟»
« اگر کلاً قرار نبوده که بزنه چی؟»
بکهیون سعی کرد که درباره این چیزها فکر نکنه و دست های لاغرش رو دور کمر چانیول پیچید.
+"داری به چی فکر میکنی؟"
چانیول نمیدونست که داره به چی فکر میکنه. فقط از لحظه لذت میبرد، بکهیون بین بازوهاش بود، موج های دریا به ساحل و صخره ها برخورد میکردن و قلبش داشت با یه ریتم ثابت میزد. هیچ چیزی درست تر از الان نمیتونست باشه.
چانیول از بکهیون فاصله گرفت تا بتونه صورتش رو ببینه.
_" هیچی!"
بکهیون رو به آرومی از خودش جدا کرد.
_" گرسنه ای؟"
بکهیون سر تکون داد. فقط گذروندن یه آخر هفتش با چانیول کافی بود تا بفهمه چقدر توی آشپزی حرفه ایه.
+" اگر یکم دیگه اینجا بمونم به یه بشکه تبدیل میشم."
بکهیون خندید و دست چانیول رو گرفت و دنبال خودش تا توی خونه کشوند.
چانیول دنبالش رفت ولی با دیدن باسنش، نتونست طاقت بیاره و ضربه ای بهش زد و بین دستش چنگش زد.
_" از نظر من که مشکلی نداره."
چانیول خندید و کنار کاناپه بکهیون رو گیر انداخت. به خودش نزدیک ترش کرد تا بتونه ببوسدش.
بعد از خوردن غذاشون، چانیول برای هردوشون قهوه درست کرد و توی قسمت چوبیه جلوی خونه نشستن. باد میوزید و باعث میشد که موج ها به صخره برخورد کنن. بوی نمک دریا که توی هوا پیچیده بود، با بوی قهوه مخلوط شده بود.
بکهیون روی همون نیمکتی نشسته بود که چند شب پیش، تیفانی روش دیده بودش.
همه چیز انقدر سریع اتفاق افتاده بود که بکهیون به زور میتونست جلوی خودش رو بگیره تا گیج نشه.
چانیول فقط توی چند هفته زندگیش رو زیر و رو کرده و بود.
چانیول گیتارش رو اروم میزد و همزمان باهاش زمزمه میکرد.

خودش یه قطعه نوشته بود، یه قطعه عاشقانه ولی نمیدونست هیچ وقت موفق میشه که بفروشدش یا نه.
آهنگ رو برای بکهیون نوشته بود. دلش میخواست براش بخوندش ولی میترسید. نمیدونست چرا.
بکهیون درباره چیزهایی که میکشید خیلی رو راست و آزاد بود؛ مثلاً اون نقاشیه ساکورا رو بدون هیچ فکر یا تردیدی به چانیول داده بودش.
چانیول نفس عمیقی کشید.
« حالا یا هیچوقت.»
بدون هیچ اعلامی شروع کرد به خوندن. اولش آروم بود ولی بعد با اعتماد به نفس ادامه داد و صداش بلند تر شد.
صدای گیتار و موج های دریا با صدای چانیول مخلوط شده بود و باعث میشد که نفس بکهیون بند بیاد.

Songbird, you got tales to tell How many times can you describe your living hell? "
The sweeping gesture creates a fuss It's only useful when receiving praise Relieving no-ones
pain If you'd let somebody love you just enough You'd have everything you'd need to break Free
from all your pain
Songbird, you got tales to tell How many times can you describe your living hell?
If you'd let somebody love you just enough

اهنگ که تموم شد بکهیون داشت گریه میکرد. اشک هاش با آرومش روی گونش میریختن، درست مثل قطره های بارونی که به شیشه برخورد میکردن، باعث میشد که صورتش توی نور ماه بدرخشه. هیچ چیزی نمیتونست بگه.
چانیول گیتارش رو کنار گذاشت و بکهیون رو توی بغل خودش کشید.
_"نمیدونم که چقدر زوده برای به کار بردن کلمه ای مثل عشق، ولی همه چیز توی من عوض شده بکهیون. لطفاً بهم اجازه بده اونقدری دوست داشته باشم تا بهت نشون بدم که چقدر فوق العاده هستی. دلم میخواد اونطوری خودت رو ببینی که من میبینمت."
بکهیون به خودش اجازه میداد تا با حرف های چانیول کاملاً احساساتی بشه. احساس میکرد که از وقتی به اون غول دوست داشتنی و گندش برخورد کرده بود و قهوه روی لباسش ریخته بود، همه چیز زندگیش داشتن با سرعت پیش میرفتن، بدون اینکه کنترلی روشون داشته باشه.
ولی دوستش داشت.
تموم آدم هایی که تا الان توی زندگیش بودن سعی داشتن بهش بگن که چه کسی باشه یا چیکار کنه، ولی چانیول اولین نفری بود که بکهیون رو همونطور که بود میخواست.
تسلیم شد، میخواست که چانیول دوستش داشته باشه.
از جاش بلند شد و دست چانیول رو گرفت و سمت اتاق خوابش کشوندش. به چانیول اجازه میداد تا به اندازه کافی دوستش داشته باش.

Hush ღWhere stories live. Discover now