Part 10

1.1K 378 18
                                    


چانیول به آرومی خودشو عقب کشید تا بکهیونی رو که خوابیده بود بیدار نکنه. انرژیه زیادی از دست داده بود و مشخص بود که بکهیون هنوز به خواب احتیاج داره.
ولی چانیول نه. بیشتر از هر زمان دیگه ای توی زندگیش حس میکرد که انرژی داره، انگار چند تا رِدبول خالص رو به رگ هاش تزریق کرده، یا اینکه هوای اتاق اکسیژن خالص بود.
دلش نمیخواست که حس لمس های بکهیون از بین بره پس دوش نگرفت. فقط شلوارش رو پاش کرد تا بدنش لخت نباشه و بعد برگشت و به بکهیون نگاه کرد.
بکهیون توی تختش به شکم دراز کشیده بود و فقط نیمی از بدنش با ملافه ها پوشیده شده بود. صورتش درست شبیه فرشته ها بود ولی بدنش چانیول رو به گناه مینداخت و ریتم نفس کشیدنش موقع خواب درست مثل یه موسیقی برای گوش های چانیول بود.
حس کرد که ضربان قلبش با ریتم نفس کشیدن بکهیون هماهنگ شده.
بوم بوم....بوم بوم....بوم بوم....
خم شد و تکه مویی که روی پیشونیه بکهیون افتاده بود رو کنار زد.
بکهیون باعث میشد که نفسش بگیره. امیدوار بود که ترکش نکنه. نه امروز، نه فردا و نه هیچ وقت!
دستش رو زیر ملافه برد و روی سینه بکهیون گذاشت. ضربان ثابت قلبش با بالا و پایین شدن آروم قفسه سینش هماهنگ بود.
چانیول لبخندی زد و قبل از اینکه بکهیون رو بیدار کنه دستش رو از روی سینش برداشت.
همونطور که نگاهش میکرد، به تموم چیزهایی فکر کرد که وقتی بکهیون از خواب بیدار شد، بدن خستش بهشون نیاز داره.
قهوه، وان، غذا، آب، مسکن...
چانیول یه لیست توی ذهنش درست کرد. از لبه تخت بلند شد و با عجله سمت آشپزخونه رفت.
نمیدونست دقیقا چقدر وقت داره.

__________

مقداری قهوه توی قهوه ساز ریخت و یکم هم طمع دهنده فندقی بهش اضافه کرد. حدس زد که بکهیون چیزهای شیرین دوست داشته باشه پس دنبال چیزهایی که به نظرش مناسب میومدن گشت.
قبل از اینکه متوجه بشه چه اتفاقی داره میفته، تست فرانسوی، شکر، مربا، توت فرنگی های برش خورده رو آماده کرده بود با یه آشپزخونه کاملاً به هم ریخته.
صدای برخورد چیزی رو از توی اتاق خوابش شنید. با سرعت سمت اتاق دوید و بکهیون رو دید که به میز توالت چانیول چنگ زده. خوشبختانه برای خودش اتفاقی نیفتاده بود و چند تا از وسایلی که روی میز بود روی زمین افتاده بودن.
پاهاش خم شده بودن و صورتش از درد توی هم کشیده شده بود.
_" خدای من، بک! برای چی صدام نکردی؟"
اون این کار رو با بکهیون کرده بود. حس مزخرفی داشت.
بکهیون تا حالا از دیدن هیچکس توی زندگیش انقدر زیاد احساس خوشحالی نکرده بود.
نمیتونست روی پاهاش بایسته و کمک نیاز داشت، وقتی چانیول سمتش دوید و مثل بچه ها بغلش کرد، همه چیز دوباره حس خوبی داشت. چانیول به تخت برش گردوند.
_" همین جا منتظر بمون."
چانیول رفت و چند لحظه بعد با دو تا قرص و یه لیوان آب به اتاق برگشت.
چیزهایی که آورده بود رو به بکهیون برگردوند که سکوت کرده بود. قرص ها رو گرفت و همزمان چانیول به حموم رفت تا وان رو باش اماده کنه.
_" برای چی صدام نکردی؟"
چانیول دوباره ازش پرسید. همونطور که چانیول صورتش رو برای فهمیدن حقیقت زیر و رو میکرد، میلیون ها جواب به ذهن بکهیون رسیدن.
« نمیخواستم مزاحمت بشم.»
« انتظارش رو نداشتم که بیای.»
« نمیخواستم سر بارت بشم.»
« خودم میتونم از خودم مراقبت کنم.»
سعی کرد در جوابش دروغ نگه.
+"باید صدات میکردم. دفعه بعد!"
لبخندی به چانیول زد و وقتی هم که چانیول در جوابش لبخند زد، حس کرد که دیوارهای احساساتش دارن فرو میریزن.

بعد از دوش گرفتن و لباس پوشیدنش احساس خیلی بهتری داشت. وقتی قهوه و تموم اون چیزهایی که چانیول براش آماده کرده بود جلوش قرار گرفت، درباره فکرهایی که درمورد چانیول کرده بود حس خیلی بدی بهش دست داد.
باید دست از منفی بافی و انتظار چیزهای بد داشتن توی زندگیش، برمیداشت. میتونست برای خودش بهترین ها رو انتظار داشته باشه؟ میتونست آروم باشه و انتظار داشته باشه که چانیول، پسر قد بلند و زیباش، خواسته هاش رو برآورده کنه؟ همه چیز همیشه همینطور میمونه؟
بدون اینکه حواسش باشه، سیخونکی به غذاش زد و یکم ازش خورد. خوشمزه بود. تموم کارهایی که چانیول انجام میداد بی نقص بود.
با آرامش شروع کرد به خوردن غذاش و به چشم های چانیول نگاه کرد که داشت تک تک حرکت هاش رو دنبال میکرد.
چانیول نمیتونست چشم هاش رو از بکهیون بگیره. چه چیزی درباره بکهیون وجود داشت که باعث میشد انقدر شیفتش بشه؟ حقیقتا، توی ذهن چانیول فقط یه چیز وجود داشت؟
« همه چیز.»
آروم چونش رو به دست هاش تکیه داد و به زل زدن به بکهیون ادامه داد. میدید که بکهیون لقمه های کوچیکی میگیره و سمت دهنش میبره.
لب های نرم و صورتیش خیس شده بودن و چشم هاش رو با هر قورت دادن لقمش میبست.
بکهیون زیر لب بخاطر خوشمزگیه غذایی که چانیول براش درست کرده بود، هومی کرد و چانیول حس کرد که دلش برای پسر روبه روش داره ضعف میره.
بکهیون غذاش رو میخورد و تنها کاری که میتونست بکنه، در آوردن صداهایی برای خوشمزه بودن غذا و ملچ و ملچ کردن بود.
چشم هاش رو باز کرد و دید که چانیول دستش رو زیر چونش گذاشته و با حواس پرتی نگاهش میکنه.
+" هی!"
خندید و یه لقمه دیگه خورد.
+" اینطور نگام نکن."

نگاهش رو از چانیول گرفت. یه دفعه احساس خجالت کرده بود.
چانیول خندید و خودش رو کنار بکهیون کشید.
_" دوست دارم نگات کنم."
همونطور که لقمش رو میجوید و قورت میداد، چانیول کنار گوشش زمزمه کرد. گردنش رو بوسید و دستش رو دور شونش حلقه کرد و به خودش نزدیکش کرد.
بکهیون دست از غذا خوردن کشید و سمت چانیول چرخید.
+" یول، برای چی انقدر باهام خوبی؟"
چانیول آهی کشید. با خودش فکر کرد که کاش بکهیون هم میتونست خودش رو اونطور که چانیول میبینه، ببینه. دست بکهیون رو گرفت و روی سینش گذاشت.
_" حسش میکنی چرا؟"
دست بکهیون رو همونجا نگه داشت و بهش اجازه داد تا ضربان آروم قلبش و بالا و پایین شدن آروم قفسه سینش رو حس کنه.
بعدش دستش رو بین دست خودش گرفت و فشاری بهش وارد کرد.
_" بخاطره اینه، من نمیدونم چرا یا برای چی تو؟ اما میدونم فقط برای تو میزنه. فقط و فقط تو."
بکهیون خودش رو روی پاهای چانیول کشید. دستش رو توی موهای چانیول فرو کرد و شروع کرد به بوسیدنش. مغزش میدونست که هنوز درد داره و الان آماده انجام کاری نیست ولی بدنش همه چیز رو فراموش کرده بود.
چانیول بوسشون رو کنترل میکرد و دست هاش رو روی کمر بکهیون میکشید.
بکهیون قبل از اینکه هیجان زده بشه و کارشون به جاهای باریک بکشه، بوسشون رو شکست تا بتونه نفس بگیره.
صورت چانیول رو بین دو تا دست هاش گرفت و لبخندی بهش زد که چانیول فکر کرد توی بهشت هست.
+" خوشحالم که اون منم."
بکهیون گفت و چانیول دوباره لب هاشون رو روی هم گذاشت.
_" پس باهام بمون، لطفاً ترکم نکن بک! دلم میخواد کنارت بخوابم، میشه امشب توی بغل من بخوابی؟"
بکهیون فقط سر تکون داد. نمیتونست به چیزی فکر کنه که بیشتر از اون بخواد.

Hush ღWhere stories live. Discover now