Part 7

1.3K 423 15
                                    


راهشون به بالای صخره انگار که تا ابد طول میکشید. بکهیون خیلی سخت تلاش میکرد تا به چانیول نگاه نکنه و چانیول هم بیشتر تلاش میکرد تا نگاهش رو از جاده برنداره و به بکهیون زل نزنه.
قلبش واقعاً بدجور تند توی سینش میکوبید.
بوم بوم...بوم بوم...بوم بوم...
توی ذهنش هزار بار بوسشون و اتفاق هایی که ممکن بود بعدش بیفته رو مرور کرده بود. میدونست که از خیلی نظرها درست نیست. اون گی نبود، حتی بایسکشوال هم نبود. یه دوست دختر داشت که تقریباً تا همین الان که اسمش توی ذهنش اومده بود، به کل از یادش رفته بود. شت!
توی ذهنش به خودش فحش داد ولی وقتی برگشت و به چهره آروم بکهیون که به زیبایی داشت از پنجره به بیرون نگاه میکرد، نگاه کرد، همه اون فکرها پر کشیدن و رفتن.
تموم اون چیزی که توی اون لحظه میتونست بهش فکر کنه، لب های نرم و صورتیه بکهیون و اون صحنه ای که داشت میبوسیدشون و به لب های خودش فشارشون میداد بود.
حس کرد که دیکش توی شلوارش داره راست میشه. همون طور که رانندگی میکرد، غرغر کرد و چینی به بینیش داد.
بکهیون نگاهی به چانیول انداخت. میتونست استرس رو از توی چهرش بخونه.
« من برای همه یه مشکل تخمی هستم!»
این تموم چیزی بود که توی ذهن بکهیون میچرخید. حق با جسیکا بود. اون یه بازنده‌ی به تموم معنی بود. آهی کشید و به صندلیه ماشین لم داد.
حس میکرد خیلی خودخواهه، میتونست حس کنه یه چیزی درونش هست که فقط برای چانیول داره رشد میکنه.
اول با یه دونه از درخت های ساکورا و لاته فندقی شروع شده بود ولی الان داشت توی تموم بدنش ریشه میدووند و شاخ و برگ در میاورد.
همراهش یه زمان عالی ای رو توی ساحل گذرونده بود. باهاش حس راحتی داشت، دقیقا برعکس حسی که موقعی که با جسیکا بود داشت.
وقتی با چانیول بود حس میکرد خود واقعیشه.
یه بازنده‌ی لعنتیه واقعی...!
« داری بهش اسیب میزنی.»
« قلب اون نباید بزنه.»
« احتمالاً میکشیش بکهیون.»
همه اون فکرهاش رو کنار زد. فقط یه بار، فقط همین امشب میخواست خودخواه باشه.
چانیول ماشینش رو پارک کرد و هر دو سمت خونه حرکت کردن. خورشید داشت غروب میکرد و هوا رو به سردی میرفت.
_"میخوای بری پایین روی شن و ماسه ها یا همین بالا بمونی؟"
چانیول از بکهیون پرسید، تا حالا هیچکس ازش نپرسیده بود که چی میخواد.
+" همین بالا بمونیم."
بکهیون جوابش رو داد، روی نیمکت بزرگی که توی آشپزخونه بود نشست درحالی که چانیول خودش رو سرگرم بیرون آوردن لیوان ها از کابینت کرد. یه بطری نوشیدنی روی نیمکتی که بکهیون روش نشسته بود سر داد.
تکیلا...
+" من مشروب نمیخورم!"
_" مارگاریتا میخوری؟"
بکهیون سرش رو به نشونه تایید تکون داد، آب دهنش رو قورت داد و روی نیمکتی که روش نشسته بود تکون خورد و جاش رو درست کرد.
توی نوشیدن کارش افتضاح بود. کافی بود فقط دوتا مارگاریتا بخوره و دیگه هیچ کدوم از کارهاش دست خودش نبودن.
چانیول  لبخندی بهش زد. یکم سس سالسا و چند تا آووکادو توی بشقاب گذاشت و برای خودش و بکهیون برد. به هر حال بهونه ی خوبی بود برای خوردن ناچوس ( غذای مکزیکی).
داشت خودش رو با انجام این کارها سرگرم میکرد تا از استرسش کم بشه. نمیتونست از خیره شدن به اون پسر کوچولویی که توی آشپزخونش نشسته بود، دست برداره.
دلش میخواست اون صحنه ای که توی پارک همو بوسیدن و شکوفه های ساکورا روی سرشون میریخت دوباره تکرار بشه.
میلیون ها بار...
یکم تکیلا و یخ توی لیوان های بزرگی که آماده کرده بود ریخت و توی هردوشون یکم لیمو چکوند. امیدوار بود که مارگاریتا کمکش کنه تا استرسش کم بشه.
یک ساعت گذشت و بکهیون دو تا مارگاریتا خورد و تنها کاری که میکرد این بود که بدون دلیل بخنده.
به پشت، روی یکی از نیمکت هایی که جلوی ورودیه چوبیه خونه چانیول بود دراز کشیده بود.
دستش رو زیر سرش گذاشته بود. تیشرتش بالا رفته بود و یه قسمت از بدنش پیدا بود. هوا سرد بود ولی مارگاریتا کار خودش رو کرده بود و انقدری بدنش گرم بود که سرما رو روی اون قسمت از بدنش که پیدا بود، حس نکنه.

Hush ღWhere stories live. Discover now