Part 14

973 355 28
                                    


پیرهنش رو به گفته دکتر یو در آورد. دکتر یو بازوهاش رو گرفت و بهش اون دستگاه های پزشکی رو وصل کرد و دمای بدنش رو گرفت.
« اون چیزی که فکر میکنم رو نگو.»
چانیول پیش خودش آرزو میکرد که اون کلمه هایی که ازشون وحشت داشت رو دکتر یو به زبون نیاره.
« لطفا نگو، لطفا لطفا.»
"چانیول تو با اون دوستت دقيقأ چقدر به هم نزدیک هستید؟ همون که باعث میشه قلبت بزنه."
قلب ساکت چانیول به میلیون ها قسمت تبدیل شد.
_"نزدیکیم!"
مردمک های چشمش همونطور که به دکتر نگاه میکرد، میلرزیدن. دلش نمیخواست هیچ چیزی بشنوه.
" چانیول!"
رفتار آروم دکتر با آشفتگیه چانیول در تضاد بود. دکتر یو همونطور که تیوب ها و سیم هایی که به چانیول وصل بودن رو ازش جدا میکرد گفت:
" بدنت داره بهت میگه که تحت فشاره. باید بهش گوش کنی."
چانیول از جاش بلند شد.
_"همش به خاطر امروزه دکتر یو؟"
پیرهنش رو پایین کشید و سمت در رفت.
" اگر بدتر شدی مستقیم باید بیای بستری شی چانیول. به هشدارهایی که بدنت داره بهت میده توجه کن."

____________

کافه حدود ساعت های 5 بسته شد و الان ساعت 5:34 بود. مینسوک پشت کانتر بود و اون جا رو تمیز میکرد و بکهیون هم پشت میز مورد علاقش نشسته بود و به گوشیش زل زده بود. دو تا لاته شیرین خورده بود و یکی دیگه هم جلوش بود. خیلی وقت بود که منتظر چانیول اونجا نشسته بود. پیام چانیول حس خوبی بهش نمیداد.
همونطور که منتظر بود، شن های ساحل رو دید که توی بَک کاور گوشیش گیر افتاده بودن، نسبت بهشون بی تفاوت موند. هر دقیقه که میگذشت باعث میشد که بیشتر نگران بشه.
« اگر بلایی سرش اومده باشه چی؟ اگر نیاد چی؟ اگر هیچوقت دوباره نبینمش چی؟»
سرش رو روی دست هاش گذاشت و چشم هاش رو بست. پیش خودش فکر کرد که چقدر دیگه باید منتظر بمونه تا اون فکرهاش به حقیقت تبدیل بشن و به خونه خودش برگرده.
« بهش باور داشته باش بکهیون. خودش گفت که میاد، پس حتما میاد.»
یه دفعه صدای بلند کوبیده شدن در اومد و بکهیون چشم هاش رو باز کرد. سرش رو چرخوند و دیدش.
در قفل بود و پشت در ایستاده بود، به در شیشه ایه کافه چسبیده بود و با چشم های نگرانش داخل کافه دنبالش میگشت.
وقتی که اونجا دیدش، با چهره ی عصبی و ناامید، بکهیون از ته قلبش میدونست، میدونست که خیلی غیر قابل کنترل و معجزه آسا عاشقش شده. و توی اون لحظه ی زودگذر ولی عزیز، میدونست اگر فقط یک بار، فقط یک بار با خودش رو راست بوده، همون لحظه بود.
بکهیون عاشق بود!

____________

چانیول با عجله سمت کافه میرفت. میدونست دیره، خیلی دیر ولی هر ذره از وجودش امید داشت که بکهیون هنوز اونجا منتظرش باشه.
در کافه قفل بود ولی چراغ ها روشن بودن. به در کافه چسبید و دنبالش گشت، ولی با شروع کردن قلبش به تند تند کوبیدن، فهمید که اونجا هست.
بوم بوم...بوم بوم...بوم بوم...
بکهیونش اونجا بود، چانیول بدون توقف به در کوبید و وقتی که دید بکهیون داره سمتش حرکت میکنه دوباره تموم اون حس ها برگشت. آدرنالین توی بدنش جریان پیدا کرد و قلبش توی سینش زد.
وقتی در رو باز کرد چانیول چنان بغلش کرد که انگار هر لحظه ممکن بود ناپدید بشه.
_"خیلی دلم برات تنگ شده بود بکهیون."
همونطور که بکهیون رو به خودش فشار میداد توی موهاش نفس کشید و گفت. بکهیون توی بغلش تقلا کرد و ضربان قلب چانیول رو شنید.
+" منم دلم برات تنگ شده بود، خیلی زیاد."
کلمه هاش رو توی سینه چانیول زمزمه کرد ولی مهم نبود. چانیول معنای حرف هاش رو از ته قلبش میفهمید.
به محض اینکه بکهیون به صورت چانیول نگاه کرد، فهمید که اون وسط یه مشکل هست.
+"چی شده؟"
بکهیون به آرومی پرسید. صداش یواش بود ولی از روی نگرانی میلرزید.
_" هیچی!"
چانیول آروم گفت.
_" حالا که با همیم هیچی!"
نگاهش رو توی نگاه بکهیون قفل کرد.
_" منو ببر خونه خودت بکهیون. بهت نیاز دارم، منتظرم نذار!"
چانیول با ماشینش سمت خونه بکهیون حرکت کرد. فضای بینشون توی سکوت فرو رفته بود و تنش داشت ولی از چیزی که توی ذهن همدیگه میگذشت آگاه بودن، میترسیدن که حرف بزنن.
اگه هر کدومشون فقط دهنشون رو باز میکردن، احساساتشون سر ریز میشد.
توی آسانسور هم هر دو ساکت بودن. مقابل هم استاده بودن و میشد تنش رو توی فضای بینشون حس کرد. انگار که تا ابد طول میکشید.

Hush ღWhere stories live. Discover now