Part 16

913 303 19
                                    


چانیول روی تخت دراز کشید، بینیش رو بالا کشید و اشک هاش رو پس زد.
_"دیگه نمیبینمش!"
صداش میلرزید و شکسته بود.
_" از دستش دادم و حس افتضاحی دارم..."
صورتش رو از دکتر که داشت وضعیت بدنش رو بررسی میکرد گرفت.
" چند روز صبر کن چانیول، بدنت احتمالاً داره خودش رو تقویت میکنه."
دکتر دستگاه ها رو به چانیول وصل کرد و ازش خون گرفت.
" به خونت نیاز دارم،همه چیز داره اشتباه پیش میره. اکسیژن خونت به طور وحشتناکی پایینه، قند خونت بالا رفته، پاهات ورم کردن و به گفته خودت که سینت هم بدجور درد میکنه. چانیول این ها علامت از کار افتادن قلبته، نمیشه درست تشخیص داد چون تو ضربان قلب یا فشار خون نداری که بشه اندازه گرفت."
همونطور که دستگاه ها رو از چانیول جدا میکرد گفت:
" میخوام برای معاینه کردن بستریت کنم."
_" امکان نداره."
چانیول از روی تخت پایین پرید. خشم توی قلب ساکتش پیچیده بود.
_" من ترکش کردم، من بهش آسیب زدم و ترکش کردم و هنوز هم دوستش دارم. اون رفته، همونطور که خودت گفتی باید بره، رفته و من احساس افتضاحی دارم."
چانیول پیرهن و کفش هاش رو پیدا کرد و سریع پوشیدشون.
_" من اینجا نمیمونم، اگر قراره بمیرم ترجیح میدم کنار بکهیون بمیرم، دیگه هیچ چیزی برام مهم نیست."
دکتر یو سعی کرد جلوش رو بگیره ولی نتونست. چانیول از اونجا رفته بود.
مستقیم سمت کافه رفت. مینسوک داشت کم کم کافه رو میبست، نزدیک به ساعت 4 عصر بود و مشتری ها کم شده بودن و داشتن میرفتن. نمیتونست چهره ی چانیول رو از یادش ببره.
« اون واقعاً خوشگله، میتونم درک کنم که چرا بکهیون عاشقش شده.»
مینسوک با نزدیک شدن چانیول بهش خودش رو جمع و جور کرد.
_"باید ببینمش."
تموم چیزی بود که چانیول گفت، صورتش توی هم و شکسته بود. مینسوک دلش براش سوخت ولی باید به خواسته بکهیون احترام میذاشت.
" اون اینجا نیست."
چانیول روی یه صندلی کنار کانتر نشست. چشم هاش رو محکم به هم فشار داد و قلبش رو از روی لباس چنگ زد.
«گندش بزنن.»
مینسوک به خودش فحش داد. از پشت کانتر بیرون اومد و دستش رو روی شونه چانیول گذاشت.
"دلش برات تنگ شده. خیلی زیاد.."
میتونست حس کنه که درد چانیول داره توی بدن خستش میپیچه.
"نمیدونم که این حالت رو بهتر میکنه یا بدتر ولی اون نمیتونه برای بار دوم باهات خداحافظی کنه، این نابودش میکنه."
چانیول سر تکون داد، میفهمید.
_" لطفاً مطمئن شو که این به دستش میرسه."
دستش رو توی جیبش برد و فلش رو پیدا کرد.
بلند شد تا از اون جا بره ولی مینسوک نگهش داشت.
" صبر کن، اونم یه چیزی برای تو داره."
مینسوک چند لحظه بعد با تابلو برگشت. توی یه کاغذ قهوه ای رنگ پیچیده شده بود و روش یه متن با دست خط زیبا و درعین حال شلخته ای که مطمئناً مال بکهیون بود چیزی نوشته شده بود.
Bbh

_______________

مینسوک حس بدی داشت که داشت چیزی در این حد شخصی رو با خودش حمل میکرد. تابلو رو دست چانیولی داد که هر لحظه ممکن بود بیهوش بشه. دادن اون تابلو بهش مثل این بود که انگار آخرین نفس زندگیش رو وارد سینه ساکتش میکنه.
_" ممنون، لطفا مواظبش باش."
چانیول گفت و از کافه خارج شد.
باید خارج میشد، اون حس شیرین و خوبی که کافه بهش میداد حالا تبدیل به یه حس ناراحت کننده شده بود. بیرون از کافه سعی کرد هوای تازه رو وارد شش هاش کنه ولی نمیتونست درست نفس بکشه. حس میکرد که داره غرق میشه. باید میرفت توی پارک.  تابلو رو به جایی برد که برای اولین بار همه این ها شروع شده بود.
جایی که حس کرده بود زندگیش تازه داره شروع میشه. روی چمن ها، زیر درخت بدون شکوفه ساکورا نشست.
با دقت کاغذ قهوه ای رنگ رو باز کرد تا پیدا بشه...
خودش؟
گیج شده بود. اون خیلی زیبا بود. چهره خودش بود، با حوصله و با ترکیبی از رنگ های صورتی، قرمز و سیاه نقاشی شده بود. رنگ ها قوی بودن و خشم رو انتقال میدادن ولی برعکسِ رنگ ها حرکت قلموها آروم و دوست داشتنی بود و جزئیاتش به خوبی کشیده شده بودن.
« این طوری هست که بکهیون من رو میبینه؟»
« من چیکار کردم؟ »
« باید ببینمش! همین الان. »
چانیول با تابلویی که زیر بغلش زده بود سمت ماشینش دوید. تابلو رو روی صندلی عقب گذاشت و خودش پشت فرمون نشست. ماشین رو روشن کرد ولی سرش داشت گیج میرفت و همه چیز دور سرش میچرخید.
تا آپارتمان بکهیون راه زیادی نبود. امیدوار بود که از پسش بر بیاد. چشم هاش داشتن تقلا میکردن که روی جاده متمرکز بمونن درحالی که تموم بدنش داشت میلرزید. نباید رانندگی میکرد و خودش هم اینو میدونست.

Hush ღWhere stories live. Discover now