Part1. شب تولد تهیونگ

600 62 9
                                    







ساعت هفت و نیم شب بود.
هوسوک داشت خودشو اماده جشن تولد بهترین دوستش کنه.
یونگی ازون زودتر اماده شده بود و سر دیر اماده شدن هوسوک غر غر میکرد.
+هی هوسوکاااااا بدو دیگههههه بسهههه نمیخوایم بریم عروسی کههههه
-یااااا به من چه میخواست زود اماده نشی جناب غر غرو
هوسوک بعد گفتن این جمله غیافشو کج کرد و برگشت جلو اینه و موهاشو داشت حالت میداد.
یونگی هم پوکر تر از قبلش شد.
اما یونگی یکم استرس داشت.
چرا استرس داشت؟؟
.
.
.
.
.
بعد یه ساعت هوسوک اماده شد قشنگ تیپ زده بود، که هر کی که میدیدش دلش پرواز کنه بره.... تو.......
اومد سمت دوست پسرش....اممم بهتره نگم دوست پسرش اون همه چیز هوسوک بود....روی پاش نشست و صورتشو کیوت کرد...
+به به عروس خانم بلاخره کارشون تموم شد--_--
-خسته نشدی انقدر غر زدی "-"
+میخوایم بری...میخوایم بریم جشن تولد تهیونگا
-خب باید به خودم برسم که جذاب بشم،ناناس بشم،خوشگل بشم،.....خورشید مجلس بشم
+بله بله خب الان میتونیم بریم؟؟؟
-ناچ"-"
+چرااااااااااا
-بوسم نکردی خب"-"
+لوس
-من لوس نیستم اقای مین یونگی.فقط یکم فکر کنی یه هفته فاکی ازم فاصله میگیری دلیل فاکیشو نمیدونم
.
.
.
.
.
Yoongi..

هوسوک راست میگه یه هفتس که رفتارم باهاش تغییر کرده.
این حق هوسوک نیست ناراحت بشه.
سریع لبشو میبوسم و صورتمو میکشم کنار.
از رو خودم کنارش زدم و رفتم سمت پارکینگ و ماشینو اماده کرد تا هوسوک بیاد،تا اونموقه سرمو تکیه دادم به فرمون.
انگار زمان خیلی گذشته بود.
بلاخره اومد تو ماشین نشست،بدون هیچ حرفی.
زیر چشماش قرمز شده و اون ارایشی که رو صورتش نبود.
تو دلم خودمو لعنت کرد.
کاشکی ندیده بودمش
کاشکی قدرشو میدونستم
کاشکی میتونستم جواب عشقش به خودمو بدم
کاشکی.....

+معذرت میخوام
یه لبخند دلنشینی بهم میزنه
-مشکلی نیست

دروغ گوی خوبی نیست ولی همیشه میخواد قوی جلوه کنه و خودشو زود جمع و جور میکنه.ولی از درونش......
.
.
.
.
.
.
بعد نیم ساعت به محل مهمونی رسیدن.....
همه دوستاشون دعوت بودن.
جین با دیدن هوسوک بی حال تعجب کرد و به نامجون فهموند....جین برای عوض کردن روحیش تصمیم گرفت یکم شوخی کنه....
*واو خورشید مجلسمون اومد.همه بهش تعظیم کنید.
هوسوک خندید و برای احترام الکی که بهش گذاشتن غیافشو خودشیفته(😌)گرفت و همه میخندیدن.
یهو از پشت بک میپره رو کولش.
-یااااا میمون بیا پایین ببینم
=اصلا.من خیلی وقته روت کرم نریختم باید بریزم
-خب بریز ولی عین میمون بهم اویزون نشو چندش
'یااااا هوسوک خان خوبه منم به یونگی بگم خرس خوابالوی وحشی
-علیک سلام کیونگسو خان.من عالیم مرسی که پرسیدی و بعدشم تو خیلی غلط میکنی بگی😊
'پس به عشق من همچین چیزایی رو نگو تا منم نگم
-ایححححح باشه

همچی عالی بود همت داشتن میخندیدن تا اینکه تهیونگ از پله ها مثل پرنس ها اومد پایین و همه رو به خودش جلب کرد.
-واو چه شیک
*خیلی هاته...ولی هیچی از هندسامی من کم نمیشه😌
~عشقم معلومه که کسی به پای تو نمیرسه.
•بسه کم زر زر کنید --_--
*ای بی ادب به وردوایلد هندسام چی گفتییی؟؟؟
-هیونگ جان من ولش کن
*باشه چون تو گفتی

همچی خوب پیش میرفت.واقعا خوب پیش میرفت؟؟؟
انگار یجای کار میلنگه.
از وقتی که تهیونگ داشت میومد پایین چشمش به یونگی بود و یونگی هم همین طور.
و کسی اصا متوجه نگاه این دوتا بهم نشدن.

تهیونگ اومد پشت میز کیک نشست.شمعارو فوت کرد.برید.کیک بین مهمونا پخش شد.و حالا جشن اصلی شروع شد.
رو یه اپن کلی نوشیدنی وجود داشت.
هوسوک دست خودش نبود ولی داشت یکم زیاده روی میکرد.
-یونگی...یونگی کجاست؟؟؟؟
این سوال تو ذهنش پرسید و حتی تهیونگ هم نبود.
سرش درد گرفته بود خیلی زیاد.تهیونگ گفته بود هر کی خواست میتونه از اتاقای بالا استفاده کنه.
از پله ها رفت بالا....
یه صدای عجیبی به گوشش میخورد.
صدا از یه اتاق میومد
رفت طرف اون اتاق درش نیمه باز بود...
هوسوک از لای در داخل رو نگاه کرد و کاشکی اصلا نمیدید.
هوسوک حالش خیلی بد شده بود....یه شوک بدی بهش وارد شده بود....اون عشقش،تمام زندگیو وجودش بود که با یه مرد دیگه که حدس زد تهیونگه درحال عشق بازی بودن.
ازونجا دور شد...از پله ها به سرعت رفت پایین...از در رفت بیرون....

*اون هوسوک بود؟
~اره
•عاعا....گجا گذاشت رفت...پس یونگی چرا باهاش نبود؟
ابن سوال تو ذهنشون ایجاد شده بود.
=امممم نکنه زیادی کرم ریختم ناراحت شد؟؟؟
'نه از اون نمیتونه باشه...یچیزیش شده
•میگم یکیمون بره دنبالش؟؟؟
نگران از حال هوسوک رفتن بیرون اون عمارت و دیدن هوسوک نیست.
برا اینکه تابلو نشه و مهمونی بهم نخوره نامجون و بکی رفتن دنبالش
.
.
.
.
+امممم..ت..تهیونگ
&جونم
+خیلی خوب بود
&مرسی که هدیه تولدم شدی....این بهترین کادوی تولدمه
و لباشو کوتاه بوسید
+لباسام کو
&برا چی میخوای؟
+بپوشم برم پایین ک..اخ..کسی شک نکنه
&خوبی؟؟؟
+اره فقط یکم درد دارم....بده
&باشه
لباساشو بهش داد و تو پوشیدنشون کمکش کرد
اول یونگی رفت پایین و چند دقیقه بعد تهیونگ اومد

یونگی رفت سر میزی که دوستاش بودم
+اه جین هیونگ هوسوک کو؟
*تو جیب پشتی من.....نمیدونم یهو رفت
+چی..؟؟؟؟
*میگم یهو گذاشت رفت...نامجون و بکی رو فرستادم دنبالش بگردن
•خب دیگه من میرم حوصلم سر رفت به تهیونگ بگید حالش خوب نبود
'میخوا ببرمت جیمینی
•نه هیونگ خودم میرم...هرچی شد بهم خبر بدید













.............................
امممم....امیدوارم خوشتون بیاد ♡~♡








Bad dreamWhere stories live. Discover now