چند هفته گذشت و مینسوک بلاخره مرخص شد
هالزی به خودش زحمت داد بعد این مدت بیاد پسرش رو ببینه
جیمین رو تخت نشسته بود و حین اماده کردن مینسوکی داشت براش درباره خرابکاری کای میگفت و مینسوک هم میخندید
جین هم وسایلش رو جمع میرد تا اینکه یونگی رسید و گفت همچی رو حل کرده و میتونن برن.
بین راه به گوشی هالزی پیامک از طرف یه ناشناس اومد
اره برو لذت بگیر یه لذتی بهت نشون بدم من:))))))
هالزی: یونی منو همینجا پیاده میکنی
یونگی: کی بهت اجازه دادم اینجوری صدام کنی؟
و اینکه نخیر پیش مینسوک میمونی
هالزی :چطور اون هرزه صدات میکرد....قراره کاری مهمه...لطفا
یونگی میزنه بقل تا پیاده بشه دیگه عادت داشت به این رفتارا: لقب خودت رو به کسی نده
مینسوک از بغل جیمین در میاد و خودش رو به صندلی جلو میرسونه و یونگی میگیردش و میذارتش رو پاش
یونگی: چیشده عزیزم
مینسوک: اپا اون اقاهه کوجاست....ایسمیشم یادم لفته
یونگی میفهمه که منظورش هوسوک اخم کوچیکی میکنه و با چهره سوالی میپرسه : خب نمیدونم کجاست حتما خونشونه چطور
مینسوک : شبیه اون اقاهس که همیشه عکسشو بگل موکونی.....میشه پیداش بوکونی ببینمش باهاش بازی کونم &_&....... *چشماشو قشنگ گرد میکنه تا جواب نه نشنوه
یونگی خودش نمیدونست چی بگه چون نمیدونست هوسوک کجاس و براش سخت بود ازین طرف هم نمیتونست به این قیافه کیوت نه بگه که بغض کنه
یونگی: کیوتچه خب منم دلم میخواد ولی من که نمیدونم عمو کجاست
جین ازنور داد میزنه : خاک تو سرت ینی تو نمیدونی کجاست؟ صدبار گفتم تا تنور داغه بچسبون
مینسوک با قیافه متعجبی به همه نگا میکنه و جیمین لبخندی میزنه و میگه حرفای بزرگونس تو توجه نکن
. مینسوک تازه یاد کلمه ای که مامانش گفت افتاد و براش سوال شد که ینی چی: اپااااا هرزه ینی شی؟
جیمین : امممم سوکی این حرف بدیه نباید تکرارش کنی معنیشم خوب نیست
و مینسوک سرشو تکون داد به منظور اینکه حرفشو گوش میکنه
(چه با ادب &_&خودم کف کردم)
.
.
.
.
.
بعد بحث یونگی و جین بالاخره به عمارت یونگی میرسن و میرن تو
جیمین و جین با دیدم هوسوک که رو مبل نشسته بود پشماشون میریزه و میرن سمتش ، محکم بغلش میکنن
مینسوک هم ازینور بدو بدو میکنه از پاهای هوسوک اویزون میشه
هوسوک بعد از احوال پرسی و کنار زدن جین و جیمین خم میشه و مینسوک رو بغل میکنه
هوسوک: چطوری پادشاه
مینسوک : گوبم...ایسمیتو یادم لفت میشه ییال دیگه بگی
هوسوک : امممم خب اسمم هوسوک....قبلنا دوستام بهم میگفتن سنجاب، سانشاین همچین چیزا تو چی دوس داری صدام کنی؟
مینسوک با چشمای پر ذوق : شنژابببببببببب خیلی بهت میادددددددددد ...شون من شوک دالم توهم دالی پس شوکی....دوشتات کوجان
هوسوک برای تفره رفتن اون رو گذاشت پایین : خب مطمئن شدم حال مینسوک خوبه من باید برم خیلی کار دارم
مینسوک اخم میکنه و همراهش از هنر های بازیگریش استفاده میکنه تا هوسوک گول بخوره ( به قول خودمون خر شه 🙄🤧)
مینسوک: هق نلو....مینشوکی تهنا نزال ، مینشوکی بدون تو نموتونه
هوسوک از رفتارش تعجب کرد : چرا مینسوکی تنها میمونه باباش و عمو هاش که هستن
مینسوک برای اینکه بیشتر دل ببره افکار شیطانیش هم اضافه کرد : شوکیییی هق دوش دالم باهات علوسی کنم....پلنس من میشی؟ *تهش رو با ذوق میگه
همه دهنشون باز موند هوسوک زانو میزنه : واو....حتی دوست پسرمم همچین کاری نکرد....ینی میگی باهاش کات کنم؟ * با لبخند دندون نمایی میگه
(منظورش یونگی... میدونم نامزدش بودا ولی خب یکم حرص دادن بد نیست +_+)
YOU ARE READING
Bad dream
Romance(رویای من از زندگی چیزی نبود که الان توش هستم بدبختی خون درد اشک دلم برای زندگیم تنگ شده چند سالی میشه که ندیدمش فکر کنم پسر کوچولوش تا الان چهار سالش باشه..... )