Part 20 بازگشت دوباره

179 34 12
                                    

یونگی : اینارو گفتی که بری؟
هوسوک: برای چند روز دیگه بلیط برگشت به ایتالیا رو رزرو کردم البته قبلش برای خدافظی از مینسوکی و بقیه میام ...خب دیگه من میرم فعلا خدافظ 
همینکه یک قدم خواست برداره یونگی اومد جلوش و لباش رو گذاشت رو لباش
( خب به نمایندگی از همه دستامو میذارم رو چشمای مینسوک)
بعدش یونگی بغل گوشش زمزمه کرد "نمیذارم بری....قدرتت از من بیشتره ولی تواناییت کمتر از منه ، امشبم نمیذارم بری همینجا میمونی "
با کاری که کرد سوک هم خجالت زده بود هم شوک بدی که بهش وارد شد
مینسوک که همچنان چشماش بسه بود به این فکر میکرد که چرا باباش یه نفر دیگه رو بوسیده
یاد عکسا و چیزایی افتاد که باباش تو اون اتاق نگهداشته بود
کمی خوشحال شد که اون فرد پیدا شده و باباش قرار نیست گریه کنه
ولی یکم گیج شده بود و نمیدونست چه رفتاری نشون بده درست تره
پس رو به یونگی کرد : اپا این ( به هوسوک اشاره میکنه)همون عکسش که گلیه میکلدی و دنبالش بودی؟
یونگی از لحنش متوجه نشد خوشحاله یا ناراحت بخاطر همین مینسوک گذاشت روی اپن اشپز خونه و دوتا صندلی برای خودش و سوک اورد تا بشینن : پرنسم امممم میخوام یچیزی رو بهت بگم...خوب به حرفای اپا گوش کن باشه؟

مینسوک سرش رو تکون داد و منتظر پدرش موند . یونگی دستای کوچیک پسرش رو تو دستش گرفت : پسرم میدونم که تو هنوز کوچولویی و این اتفاقا برات سنگینه....از وقتی که از مامانت جدا شدم خب نتونستم بفهمم چه حسی داری....منم نمیخوام بهت فشار بیارم
میدونی که چقدر دوست دارم اره؟
مینسوک بازم سرش رو تکون داد و اب دماغشو بالا کشید( این جمله وسط این حال و هوا یه سمه :) ) : اپا منم خیلی دوشیت دالم....چیلا از مامان جودا شودی؟
یونگی : چون نمیخواستم بیشتر از این اذیت شی....اون فقط بدنیا اوردت ولی همیشه جای موهبت بهت اسیب زد....براچی باید میذاشتم به کارش ادامه بده ، میدونم که دلت خیلی مهربونه و میتونی زود ببخشی...ولی پسرم من نمیخوام مثل من شی( اشاره میکنه به زندگی که بعد مرگ مادرش داشت، پدرش اذیتش میکرد) نمیخوام هی با خودت بگی مگه من چیکار کردم باهام این رفتار رو کرد یا هر کوفت دیگه ای.....هیچوقت نمیذارم اینجوری درد بکشی
هوسوکی ازینکه یونگی این حرفارو به مینسوک میزد لبخند بزرگی رو لبش نشست که اون پدر عالی ای برای پسرشه
یونگی بعد گفتن داستان عاشقانه بین هوسوک و خودش به مینسوک منتظر به چشماش نگاه کرد تا ببینه پسرش چه نظری داره
مینسوک شکمش رو خاروند و شروع کرد به حرف زدن : اممم اینکه دوتا اپا داشتی باشم ایشکال نداله ها ولی من دوش دالم بهش بگم اوما *چشماشو گرد میکنه تا حالت صورتش کیوت شه* البته اپا باید نظر هوشوکی هم بپلسی&_&
یونگی و مینسوک هردو به هوسوک نگاه کرد و هوسوک نمیدونست چی بگه : خ...خب من
نمیدونم چی بگم و ازونجایی که یونگی میدونه شغل من چیه....اههه من عاشق این زندگیممممم و تو مینسوکی....باهاش مشکلی ندارم و قول میدم یه مامان خیلی خوب برات بشم
بعد گرفتن یه پارتی سه نفره هوسوک به ریحانا پیام داد که فردا میاد و مینسوکی که وقت خوابش بود رو برد اتاقش و خوابوند

Bad dreamWhere stories live. Discover now