Part5

284 40 12
                                    

جین وابسته نامجون شده بود حتی بیشتر از قبل.
اونا از دوره دبیرستان تا پایان دانشگاه باهم بودن
حتی الانم تو یک مکان کار میکنن
جین و نامجون تو شرکت بزرگ طراحی دکراسیون کار میکنند
یجورایی تمام مدت کار در شرکت باهم هستن
کم کن داشتن بهم علاقه پیدا میکردن
ولی از اینکه بهم اعتراف منن میترسیدن و دلیلشو نمیدونستند
.
.
.
.
.
Namjoon

بازم یه صبح جدید شروع شده.اممم نمیدونم چرا انقدر شادم حتما اتفاق خوبی قراره بیفته.
باید زود برم یه دوش بگیرم و برم سرکار تا دیر نشده
بعد اینکه یه دوش پنج دقیقه ای گرفتم و یه قهوه فوری خوردم به سمت ماشینم میرم و به محل کارم حرکت میکنم
بعد نیم ساعت به اونجا رسیدم
اوه چقدر دلم پاکه گفتم یه اتفاق خوبی میفته(هوم همه میدونن که شیطانی بسی کبیری نامجون خان)
وقتی که به اسانسور رسیدم سوکجین رو دیدم
کنارش وایسادم
نامجون: اوه سلام چ.....چطوری؟
و یه لبخند ضایع زدم
جین: سلام نامجونی. خوبم تو چی؟
نامجون:عالیم
در اسانسور باز شد اول سوکجین رفت تو بعد من فقط ما دوتا تو اسانسور بودیم (جان تو منحرف شدم ایح)
نامجون: اممم جین
جین: بله نامجون
مقابلش وایسادم. الان وقتشه ولی محیطش نا مناسبه. خب شاید اصا قبول نکنه. قبول کرد چی. نامجون ابله با اون. ای کیوت خب قبول کرده دیگه فکر کنم تو قهوم چیزی ریختم اینجوری شدم
نامجون: می... میدونم اینجا جای مناسبی ن... نیست ولی....... اهم اهم..... جین دوست پسرم میشی؟؟؟
با ذوق بهش گفتم و منتظر جواب موندم..............
.
.
.
.
.
Jin

مثل همیشه از خواب پا میشم و یه دوش ساده میگیرم
بعدش صبونه درست میکنم و کوکی رو از خواب بیدار میکنم تا با هم صبونه بخوریم
اتمام خوردن میرم لباسامو میپوشم و شیک میکنم
البته به زیبایی و هندسامی من تو این دنیا پیدا نمیشه 😌(بله بله-،- )
کوکی هم ظرفارو میشوره
قبل رفتنم کوک رو یه بوس کوچولو میکنم و میرم
سوار تاکسی میشم
حدودا چهل دقیقه طول کشید تا رسیدم
سمت اسانسور میرم و منتظر میشم تا بیاد پایین
یکم حس عجیبی داشتم
انگار قرار بود یه اتفاق خاص بیفته
تو همون افکاراتم بودم که یهو نامجون کنارم ظاهر شد
بعد سلام کردن به هم سوار اسانسور شدیم
فقط ما دوتا بودیم
نامجون جهتشو تغییر داد و روبه روم ایستاد
انگار می خواست یچیزی رو بگه
وقتی نامجون اون پیشنهاد رو داد رفتم تو شوک
ولی از ته دلم ذوق زده شدم
منم که از خدا خواسته قبول کردم
نامجون بعد از شنیدن جوابم لبامو کوتاه بوسید
کوتاه بود اما شیرین بود
در اسانسور باز شد و باهم ازش پیاده شدیم
من خیلی سرخ شده بودم
به محض رسیدن به میزم کت و کیفمو گذاشتم رو میز و رفتن سمت دست شویی
دستام رو پر اب کردم و رو صورتم ریختم
انقدر که ذوق داشتم دلم میخواست جیغ بزنم ولی نمیشد
صدای در اومد به پشتم نگاه کردم و دیدم نامجونه
برگشتم سمتش
اومد جلو و دستاشو پشت کمرم حلقه کرد و منو به خودش چسبوند
داخل گردنمو بوسه ریزی زد
لباشو اورد بالا تر و خط فکمو بوسید
با لباش گونمو نوازش میکرد
بعد رسید به لبام
یه بوسه خیس و عاشقانه رو آغاز کرد
منم تمام این مدت چشامو بسته بودم و همکاری میکردم
بعد چند دقیقه نفس کم اوردیم و لبامونو از هم فاصله دادیم
بزور از هم فاصله گرفتیم و به میز کارمون برگشتیم
البته میز کار ما مشترک و داخل یه اتاق بود
پس یکم راحت بودیم..........
.
.
.
.
.
.
هوسوک: یونگیییییییییییییییییی لطفاااااااااااااااااااااااااااااااااا
یونگی: نه. اصا براچی میخوای کار کنی. من کارمیکنم تازه درامدی که دارم خیلیم خوبه
هوسوک: یونگی میدونم ولی من حوصلم سر میره تو خونه تنهام و اینکه  خودت میدونی من عاشق.....
یونگی: نه هوسوکم نه. ببین عسلم نمیتونم ریسک کنم. ممکنه اون بیرون پر از خطر باشه
هوسوک غیافش پژمرده شده بود: چرا....کی میخواد منو بکشه
یونگی: ب....
صدای در اومد و حرف یونگی ناگفته موند
یونگی رفت درو باز کرد
پست چی بود و یه نامه اورده بود
گفت برا هوسوکه ولی اون تحویل گرفت
برگشت و رفت سمت هوسوک
بهش گفت تا در حضور اون نامرو بخونه
"امممم میدونم بزودی عروسیتونه ولی میخوام قبلش بهت بگم دور و بر عشقم نباش البته اون فقط یه پارتنره برام نه جیزه دیگه و خب برا منه و نمیخوام پیشش باشی به نفعته جدا شی ازش وگرنه ممکنه یکم باهات بازی کنم..... نه اینکه زیر خوابم شی نه فقط قراره خیلی اذیت شی......خوب فکراتو کن..... به فکر خودت باشی بهتره چون یونگی اسیبی نمیبینه فقظ تویی که میشکنی......اون قصدش کمک بود ولی برا من نقشه بود بعد نابود کردن اون بانی ساده نوبت توعه
حرف گوش کن باش..... بازم برات نامه مینویسم
تهیونگ.                             "
هوسوک اشک تو چشماش حلقه زده بود و تبدیل شد به گریه
یونگی انقدر عصبی شده بود که میخواست بره و اونو بکشه
ولی الان عشقش واجب تر بود
اونو بغلش کرد
با حرفاش ارومش کرد
هوسوک نمیخواست از بغلش جداشه
یونگی رو کاناپه نشست و هوسوک تو بغل یونگی نشست
سرشو برد زیر گردن یونگی و یکم بعد خوابش برد
یونگی وقتی دید خوابیده نخواست زیاد تکونش بده پس گذاشتش رو همون کاناپه و روش یه پتو کشید
بعد گوشیشو دراورد و با محل کارش (راستی یونگی کارشو عوض کرده شرط هوسوک برا بخشیدنش بود که پیش تهیونگ نباشه) هماهنگ کرد تا تو خونه کاراشو انجام بده چون میدونست هوسوک با این وضعیت میترسه تنها بمونه......
.
.
.
.
.
کوک تو خونه تنها بود
داشت کارای خونه رو انجام میداد و غذا درست میکرد
یهو زنگ خونه میخوره
پست چی یه نامه تحویل میده و میره
کوک نشست و تا اون نامه رو بخونه
"های مای لیتل کیوت بانی. ددی رو که فراموش نکردی؟ هوم؟؟ خب میخواستم بهت بگم اممممم خیلی ضعیف و حقیری ازین که زیر خوابم بودی ممنون ولی یه جدیدشو پیدا کردم و از تو بهتره...... میخوای بدونی کیه؟؟؟ یونگیمه.....یکم مراقب خودت باش بانیه ضعیف چون قراره زجر بکشی......منتظر نامه های بعدیم باش.....
تهیونگ.                          "
دنیا رو سرش خراب شد
واقعا حالش بد شد
نمیدونست چیکار کنه
خیلی ترسیده بود
به هیونگش زنگ زد
جین: الو کیوتم
جونگکوک: هی.... هیونگ
نتونست ادامه حرفشو بگه و بغضش ترکید  و پشت تلفن هق هق میکرد
جین: یاااا بچه چیشده چرا گریه میکنی
جونگکوک: م.... من......می.....میترسم ه... هیونگ
و قطع کرد................

--------------------------------------------------
دلم میخواد تهیونگو بکشم  -،-
برا چی انقدر ظالمه ایححححححححح
قراره یکم هیجانشو ببرم بالا
منتظر باشید
ووت و کامنت یادتون نره
دوستون دارم 😴☀☀💚

Bad dreamWhere stories live. Discover now