(( 38 ))

1.6K 273 639
                                    

*خواهش میکنم بشین

هری با لحن التماس آمیزی گفت و وقتی دید حرفش نتیجه ای نداشته، درمونده آه کشید...

×حالا چیکار کنم؟ کجا پیداش کنم؟ اگه پیشِ کسی میرفت که ما میشناختیمش بهمون میگفتن

توی صداش عجز و ناراحتی موج میزد و وقتی توانش رو از دست رفته یافت، روی زمین، کنار دیوار نشست...

هری دست هاش رو روی صورتش کشید و بعد از چند ثانیه دوباره به لویی زل زد...

*آخه چرا اصلا از خونه بیرون رفته؟

لویی سرش رو به دیوارِ پشتش کوبید و زانو هاش رو توی سینش جمع کرد...

به سختی نفس میکشید و بزرگ تر شدنِ توده ی داخل گلوش رو حس میکرد...

نگرانی؛ چیزی که تا چند سالِ پیش کاملاً باهاش بیگانه بود...

×نمیدونم. نمیدونم چرا تصمیم گرفته منو بدبخت کنه.

زمزمه کرد، سپس سرش رو روی زانوهاش گذاشت...

*چرا گوشیش رو خاموش کرده؟

×نمیدونم

*حالا چرا بیخبر رفته؟ چرا یه نامه نذاشته؟

شنیدنِ سوالِ هری باعث عصبانیتش شد؛ پس سرش رو بلند کرد و نگاهِ تندی بهش انداخت...

×از شنیدنِ نمیدونم از دهنم لذت میبری؟

چهره ی گرفته و ناراحت هری رو دید، پس سعی کرد کمی آرام باشه و خونسردیش رو حفظ کنه...

×منم مثل تو نمیدونم. خواهش میکنم بذار فکر کنم ببینم چی به ذهنم میرسه

با ادا کردنِ هر کلمه صداش بالا تر میرفت و با دادِ بلندیِ حرفش رو تموم کرد...

هری دلخور شد اما سعی کرد روی گم شدنِ لیام تمرکز کنه؛ بعدا میتونست در مورد دلگیریش صحبت کنه...

*ممکنه کسی.....

سعی کرد زیرِ نگاهِ سنگینِ لویی ادامه ی حدسش رو به زبون بیاره...

*کسی به زور برده باشتش؟ یا دزدیده باشنش؟

لویی سرش رو به دو طرف تکون داد و این نظریه رو رد کرد...

×فکر نمیکنم. همه چی سرجاشه. مدرکی نیست که بگه شخصی به زور وارد اینجا شده. اگر هم کسی بوده باشه، قطعا لیام...

گفت اما در میانه ی جمله صداش رو به خفگی رفت...

*میشناختتش و در رو براش باز کرده

هری جمله ی دوست پسرش رو به پایان رسوند و اون دو نفر چند ثانیه به هم خیره شدند...

لویی دستش رو بین موهاش برد...

برای چند دقیقه محیطِ خانه غرق در سکوت بود تا این که لویی از جا بلند شد...

با قدم های آهسته و قامتی که در عرض چند ساعت خم شده بود، به سمت اتاق هاشون رفت...

... cute baby ...Where stories live. Discover now