(( 36 ))

1.6K 280 344
                                    

*چرا نمیخوری اخه؟

هری نالید و موهای لیام رو نوازش کرد...

دو روز بود که لیام رفته بود توی خودش؛ نه با کسی حرف میزد و نه چیزی میخورد...

و حتی امروز که هری کاپ کیک های بلوبری مورد علاقش رو خریداری کرده بود و با شیر توت فرنگی جلوش گذاشته بود هم قصد تکون خوردن از جاش رو نداشت...

لیام دستش رو دور زانوش پیچید و اون رو به سینش چسبوند...

با لب های جلو اومده به دمپایی های روفرشیش نگاه میکرد...

*بهم بگو عزیزم

سرشو به نشونه ی مخالفت بالا برد و بعد کلاه هودی سفیدشو تا نصفه های صورتش کشید...

هری مأیوس دستش رو دور شانه های لیام پیچید...

×هری یه لحظه بیا اینجا

صدای لویی رو از آشپزخانه شنید و بعد از نوازشِ سر لیام از روی پوششِ کلاهش، اون رو تنها گذاشت...

به ورودی آشپزخونه رسید و بار دیگه به لیام نگاه کرد، سپس با نگرانی وارد آشپزخانه شد...

*چی شده؟

لویی بازوی هری رو کشید...

×چهار سال لعنتیِ پیش، امروز با هزار ضرب و زور از خونه ی زین کشیدیمش بیرون و تا همین الانم به سختی نگهش داشتیم تا برنگردِ به اون جهنم، پس ازت خواهش میکنم اینقدر سوال پیچش نکن، یهو دیدی هوایی شد و فرار کرد برگشت پیشش

هری با نگرانی به عقب نگاه کرد و دیدن لیام که هنوز به همون حالت نشسته بود، آهِش رو در آورد...

مجدداً به سمت لویی برگشت...

نگاهی از سر تا پاش کرد و با دیدن اخم های تو هم و چهره ی سرخ شده از عصبانیتش کمی خندید...

*حالا چرا اینقدر عصبانی؟

لویی لبخند درمانده ای زد و دستش رو زیر چونه ی هری گذاشت...

×معذرت میخوام. یادآوری این شت یکم بهم منو ریخت

گفت و همزمان گونه ی هری رو نوازش کرد...

*حرف بد؟

لویی چشم غره ی مسخره ای رفت و سپس خندید...

×نمیشه ترکش کرد لاو

هری اخم شیرینی کرد وسپس برای بوسیدنِ دوست پسرش جلو رفت...

لویی با دست هاش سر هری رو بیشتر به سمت خودش کشید تا بوسه ای عمیق تر داشته باشند...

وقتی نفسشون تنگ شد و حجم خالی شده ی ریه شون ادامه دادن اون بوسه ی پر شور رو سخت کرد، با نارضایتی از هم فاصله گرفتند اما اتصال پیشونی هاشون رو حفظ کردند...

*خب چیکارش کنیم؟

لویی رو لب های هری بوسه ی ریز دیگه ای گذاشت...

... cute baby ...Où les histoires vivent. Découvrez maintenant