(( 32 ))

1.8K 263 460
                                    

گوشی لویی رو به دستش داد...

*بهتره که از اینجا شروع کنی

لویی سرش رو به دو طرف تکون داد...

×فکر نمیکنم کار درستی باشه

*خودت گفتی مطمئنی داره آسیب میبینه، بعد الان میگی کار درستی نیست؟ این درست ترین کارِ

دستش رو به نشانه ی سکوت جلوی هری گرفت...

×باشه باشه

وارد کانتکتش شد و به دنبال شماره ی الی گشت...

نفس عمیقی کشید و بعد از نوشیدن کمی آب، تماس رو برقرار کرد و گوشی رو کنار گوشش گذاشت...

×هی الی

اخم هاش توی هم رفت...

×میدونم

نفسش رو با حرص بیرون داد...

×آره

انگشت هاش رو بین موهاش برد و اون ها رو به بالا هدایت کرد...

×میدونم خیلی وقت گذشته ولی به کمکت نیاز دارم.

از جاش بلند شد و به سمت یکی از اتاق ها رفت...

-چه خبره؟

*داره سعی میکنه برادرش رو نجات بده

نایل چشم هاش رو چرخوند...

-خیلی عالی شد، یه مهمون دیگه. عاشقشم

با حرص گفت و به سمت در رفت...

*کجا میری؟

روفرشیش رو از پاش در آورد و مشغول پوشیدن کفشش شد...

-تو مهمون میاری منم باید خرجشونو بدم دیگه

هری چند بار دهانش رو باز کرد تا چیزی بگه ولی نمیخواست دخالت کنه پس حرفش رو خورد...

اما در آخر نتونست جلوی خودش رو بگیره...

*با شان در موردش صحبت کن

دست نایل روی دستگیره خشک شد...

-تو دیدی؟

هری سرش رو به اطراف چرخوند تا با نایل چشم توی چشم نشه...

*پنجره های خونت زیاده

نایل از بین دندان های قفل شدش داد خفه ای زد و در رو کوبید...

×چی شد؟

*هیچی. گفتی؟

×آره هماهنگ شده. فقط یه نفر دیگه مونده

و با برقرار کردن تماس دیگه ای گوشی رو به کنار گوشش برگردوند...

_____________

با کابوس ترسناکی که دید، از خواب پرید و خودش رو به گوشه ی اتاقش رسوند...

توی خواب دیده بود که اون دخترِ بد روی پای ددی نشسته، آقای فرانکی و آقا گاوه و آقا شیره و آقا بزه و آقای اژدها رو توی بغلش گرفته و از شیر توت فرنگی های لیام میخوره...

... cute baby ...Where stories live. Discover now