jabad and princess 1

1.6K 182 268
                                    

غمگین خودش رو به در چسبوند و فین فین کرد...

ددی چند دقیقه بود که رفته بود داخل و در رو پشت سرش بسته بود...

آخه مگه لیام چیکار کرده بود که ددی تنهاش گذاشته بود؟

چرا نذاشت همراهش بره؟

شاید ددی فهمیده بود که لیام امروز یه قاشق بیشتر از نوتلاش خورده...

شاید هم فهمیده بود عروسک هاش رو به ترتیب نچیده و از نظرش دیگه لیام مرتب نبود...

نهههه نکنه ددی فهمیده که وقتی بعد از بازی اومد بالا، قبل از شستن دست هاش یه دونه پاستیل کوچولو خورده؟؟

سرش از هجوم این همه فکر و ایده برای ناراحت بودن ددی درد گرفته بود و گیج میرفت...

دنیاش در حال نابودی بود که زین در سرویس بهداشتی رو باز کرد و بیرون اومد...

نگاهی به لیام که دو زانو جلوی پاش نشسته بود کرد و متحیر به اطرافش نگاه کرد...

_لیام!

پونزده عروسک دور لیام رو گرفته بودند و اون وسط لیامِ غمزده، در نزدیک ترین حالت به در، نشسته بود...

زانوش رو خم کرد و جلوی لیام نشست...

_چی شده بیبی؟

به چشم های پر از اشکش نگاه کرد و چونه ی لرزونش رو نوازش کرد...

+ددی رفت!!

و چهار تا از انگشت هاش رو بالا گرفت...

+اینقد دقیقه

زین بلند خندید...

_بیا بغلم

دستش رو روی پهلوهای لیام گذاشت و بعد از حلقه شدن دست های بالا اومده ی لیام دور گردنش، صاف ایستاد...

یک دستش رو زیر باسنش گذاشت و دست دیگش رو روی کمرش میکشید...

_فقط نیاز داشتم از دستشویی استفاده کنم دارلینگ

لب های لیام آویزون شد و با اخم کیوت روی پیشونیش، در حالی که لپش به گردن زین چسبیده بود، فقط یه کلمه رو زمزمه کرد...

+در

زین آروم خندید و لیام رو روی میز غذاخوریِ بزرگ آشپزخانه گذاشت...

خونه براشون خالی شده بود و به نظر زین این کار خوبی بود که روز تعطیلشون رو تنها با هم میگذروندن...

دو طرف صورتش رو گرفت و به لپ های دوباره برجسته شدش فشار آورد...

نوک بینیش رو بوسید...

_اونجا حریم خصوصیه

لیام توی فکر فرو رفت...

آب دهنش رو قورت داد و مشکوک به زین نگاه کرد...

+پس چرا وقتی لیام داره جیش میکنه ددی میاد تو؟

زین لبخندی زد...

... cute baby ...Where stories live. Discover now