(( 54 ))

1.3K 211 312
                                    

پتوی نرم و نازک سفید و آبیش رو که همراه خودش آورده بود روی تن برهنش کشید و سرجاش، بین دست های زین، چرخید تا دستش برای بیدار کردن زین باز باشه...

پستونکش رو بین دندون هاش گرفت تا از شدت استرس نندازتش و خیلی آروم خودش رو بالاتر کشید...

آخه از اونجایی که اون خوابیده بود فقط چونه و گردن ددی دیده میشد و لیام نمیتونست صورتش رو ببینه...

نمیشد کهه...

باید چشم های ددی رو میدید...

با پلک هایی که به خاطر تمرکز بیشترین فاصله رو از هم گرفته بودند و چشم هایی که برق شیطنت توشون از چند کیلومتری مشخص بود تکون دیگه ای خورد و خوشحال از موفقیتی که نزدیک بود بهش دست پیدا کنه خندید؛ اما دست های زین که دور بدنش محکم تر شد و اون رو به خودش فشرد، راه رو بَرِش بست...

زین با صدای گرفته هومی از بوی لطیف پسرک کشید و لب هاش رو به در دسترس ترین جا، که پیشونی لیام بود چسبوند...

+ددیییییی

پستونکش رو توی مشتش گرفت و تقریبا فریاد زد...

ددی بد تمام نقشه هاش رو خراب کرده بود...

لیام باهاش قهر بود...

قهر الکی...

نه راستکی...

نه نه الکی...

آخه ددی گناه داشت...

با نق و ناله، همونطور که گوشه ی پتوش رو توی دست چپش و پستونک و آقای فرانکی رو توی دست راستش گرفته بود چرخید و پشتش رو به زین کرد...

زین نیمه بیدار بود اما هنوز یادش بود...

لیامی که تمام دار و ندارش رو برمیداره و پشتش رو بهت میکنه قهره، یه قهر فیک چون دلش نمیاد اذیتت کنه...

از پشت بهش چسبید و سرشونش رو بوسید...

_صبحت بخیر لیتل وان

لب های لیام جلو اومده بودند و لیام هم قصد نداشت جواب ددی رو بده...

_فکر میکنم لیام قهره

دست راستش رو به آرنج تکیه داد و زیر سرش گذاشت و دست چپش رو دراز کرد و سر آقای فرانکی رو به سمت خودش چرخوند...

_مگه نه فرانکی؟

اخم های لیام تو هم رفت...

+آقای فرانکی

دلخور گفت و سرش رو زیر پتوش برد...

زین خندید...

_خیلی خب آقای فرانکی

چند ثانیه مکث کرد و شگفت زده ادامه داد...

_اوه پس نظر تو اینه که شکم کوچولوشو قلقلک بدیم؟

... cute baby ...Where stories live. Discover now