پتوی نرم و نازک سفید و آبیش رو که همراه خودش آورده بود روی تن برهنش کشید و سرجاش، بین دست های زین، چرخید تا دستش برای بیدار کردن زین باز باشه...
پستونکش رو بین دندون هاش گرفت تا از شدت استرس نندازتش و خیلی آروم خودش رو بالاتر کشید...
آخه از اونجایی که اون خوابیده بود فقط چونه و گردن ددی دیده میشد و لیام نمیتونست صورتش رو ببینه...
نمیشد کهه...
باید چشم های ددی رو میدید...
با پلک هایی که به خاطر تمرکز بیشترین فاصله رو از هم گرفته بودند و چشم هایی که برق شیطنت توشون از چند کیلومتری مشخص بود تکون دیگه ای خورد و خوشحال از موفقیتی که نزدیک بود بهش دست پیدا کنه خندید؛ اما دست های زین که دور بدنش محکم تر شد و اون رو به خودش فشرد، راه رو بَرِش بست...
زین با صدای گرفته هومی از بوی لطیف پسرک کشید و لب هاش رو به در دسترس ترین جا، که پیشونی لیام بود چسبوند...
+ددیییییی
پستونکش رو توی مشتش گرفت و تقریبا فریاد زد...
ددی بد تمام نقشه هاش رو خراب کرده بود...
لیام باهاش قهر بود...
قهر الکی...
نه راستکی...
نه نه الکی...
آخه ددی گناه داشت...
با نق و ناله، همونطور که گوشه ی پتوش رو توی دست چپش و پستونک و آقای فرانکی رو توی دست راستش گرفته بود چرخید و پشتش رو به زین کرد...
زین نیمه بیدار بود اما هنوز یادش بود...
لیامی که تمام دار و ندارش رو برمیداره و پشتش رو بهت میکنه قهره، یه قهر فیک چون دلش نمیاد اذیتت کنه...
از پشت بهش چسبید و سرشونش رو بوسید...
_صبحت بخیر لیتل وان
لب های لیام جلو اومده بودند و لیام هم قصد نداشت جواب ددی رو بده...
_فکر میکنم لیام قهره
دست راستش رو به آرنج تکیه داد و زیر سرش گذاشت و دست چپش رو دراز کرد و سر آقای فرانکی رو به سمت خودش چرخوند...
_مگه نه فرانکی؟
اخم های لیام تو هم رفت...
+آقای فرانکی
دلخور گفت و سرش رو زیر پتوش برد...
زین خندید...
_خیلی خب آقای فرانکی
چند ثانیه مکث کرد و شگفت زده ادامه داد...
_اوه پس نظر تو اینه که شکم کوچولوشو قلقلک بدیم؟
YOU ARE READING
... cute baby ...
Fanfiction━━━━━━●─────── ⇆ ㅤ◁ ❚❚ ▷ ㅤ↻ این بوک برای اولین بار یه بیبی واقعی رو نشون میده پس لطفا اگه علاقه ندارین نخونین*-*