پوست کنار ناخوناشو به دندون کشید و با استرس به آرامش زین و طوری که بدون واکنشی بعد از شنیدن حرفاش مشغول دود کردن سیگار دست پیجش بود نگاه کرد...
×اصن میدونی چیه زین؟؟ نباید بهت میگفتم چون مسئله ی مهمی نیست، اون فقط یه پسر حدود نوزده ساله بود و بیخــ.......
_لویی لطفا دهنتو ببند تا خودم نیومدم و برات نبستمش
آب دهنشو دوباره قورت داد و به زین خیره شد...
_همین الان میری پیداش میکنی و میبریش به خونه خارج از شهرم تا بیام و ببینم چیکار کردی...میدونی باید چشماشو ببندی تا مسیر رو نبینه یا نیازه اینو هم بهت تذکر بدم؟؟
سری در جواب زین تکون داد و سعی کرد با لحن محکمش و مطمئن کردن زین اعتماد از دست رفتشو برگردونه...
×حتی شده میکشمش ولی نمیذارم اطلاعاتی که ازم کشیده جایی درز کنه
_بچه ای لویی، هنوز خیلی بچه ای...کلی اطلاعات که لو دادی حالا میخوای یه جسد هم اضافه کنی؟!
سری به نشونه تاسف تکون داد و از جا بلند شد...
صدای مصممش در حال خروج از اتاق به گوش لویی رسید...
_به جک بگو ماشینو حاضر کنه خودتم نرو و کنار ماشین منتظر باش
____________________________________
گوش عروسکشو که از آب دهنش خیس شده بود از بین دندوناش خارج کرد و به زین که مشغول پوشوندن شلوار یخی رنگش به پاش بود نگاه کرد...
+میخوایم کجا بریم ددییی؟؟
با احتیاط پرسید و اخمای به وجود اومده رو پیشونی زین از سوال پرسیده شدش منصرفش کرد...
_پسرای خوب سوال نمیپرسن، فقط به حرف ددی گوش میکنن
لبای لیام آویزون شد و با چشمایی که اشک به سرعت توشون حلقه زده به زین خیره شد...
+آخه هنوز درد میکنهه T~T
نگاه عجولش بین چشمای گردِ اشک آلودش و جلوی باد کرده شلوارش رفت و آمد کرد و یه گوشه از ذهنش یادداشت کرد که قبل از ترک خونه یچیزایی از اتاق برداره...
_اگه بیبی خوبی باشی ددی بعدا خوبت میکنه و اون جایزه ای که بهت قول داد رو هم برات میخره، فقط پسرخوبی باش
برقی توی چشمای لیام به وجود اومد و با سرتکون دادنِ تند و هیجان زدش سعی کرد پسرخوب بودنو از همون لحظه شروع کنه...
YOU ARE READING
... cute baby ...
Fanfiction━━━━━━●─────── ⇆ ㅤ◁ ❚❚ ▷ ㅤ↻ این بوک برای اولین بار یه بیبی واقعی رو نشون میده پس لطفا اگه علاقه ندارین نخونین*-*