با حس سرمایی که به صورتش برخورد میکرد چشمهاش رو کم کم باز کرد...دیدش تار بود و نمیتونست محیط اطرافش رو به خوبی ببینه.
چند بار پلکش رو باز و بسته کرد تا دیدش بهتر بشه...
با باز کردن چشمش گهئوم رو بالای سر خودش دید!! حس سرما از دستهای اون بود که به آرومی صورتش رو نوازش میکرد...
محیط اطرافشون سیاه رنگ بود جایی شبیه به اتاق مخی چانیول بود، اما خالی از هر وسیلهای همه جا فقط سیاه بود و خالی و سرد...
نگاهش رو به گهئوم داد که با لبخند بالای سرش بود و همچنان صورتش رو نوازش میکرد!از زمانیکه چانیول به قلبش و اعماق وجودش نفوذ کرده بود دیگه به گهئوم و حسهای سابقش کمتر فکر میکرد....اما همیشه حس سنگینی و عذاب وجدان به خاطر مرگش همراهش بود، اون همیشه خودش رو در این قضیه مقصر اصلی میدونست.
خواست حرکتی بکنه و بایسته اما توان حرکت نداشت، تلاش کرد دست و پاهاش رو تکون بده اما انگار به هرکدومشون وزنهی سنگینی وصل شده بود و جلوی حرکتشون رو میگرفت...
بکهیون حسشون نمیکرد و نمیتونست تکونشون بده فقط توانایی چرخوندن سرش رو داشت...
ترسش بیشتر و بیشتر و بالاخره به حرف اومد...
"چ..چه بلا...بلایی سرم اومده!!
نمیتونم کاری بکنم...نمیتونم بدنم رو حرکت بدم.."ناخواسته صورتش از اشکهاش خیس شد...
گهئوم همچنان مثل قبل نگاهش میکرد و فقط با انگشتهاش ردای اشکهای بکهیون رو از رو صورتش پاک کرد...
"این یه وهمه درسته؟؟ تو...تو نمیتونی واقعی باشی!
من چم شده! اینجا کجاست!؟"گهئوم نوازش دستش رو متوقف کرد و توی چشمهاش خیره شد....همه چیز بیش از حد ترسناک بود و بکهیون فقط دوست داشت بتونه حرکت کنه و پا به فرار بذاره...سرمای گهئوم ترسناک بود....
"تو میخوای آزاد بشی ولی نمیتونی...چون تو فقط به آزادی خودت فکر میکنی!
تو به خودت زنجیر شدی بکهیون...همه چیز رو رها کن اون موقع آزادی..."گهئوم با صورت بی حس اینهارو به زبون آورد...نگاهی به چشمهای خیس و صورت مبهوت و ترسیده بکهیون انداخت، دستی به صورت خیسش کشید.
"زنجیرت رو پاره کن و آزادشو...میتونی رها بشی، میتونی این سیاهیارو سفید کنی...
فقط خوب زندگی کن بکهیون! خیلی خوب زندگی کن!"گهئوم با کف دستش چشمهای بازش رو بست و بعد از اون دوباره همه چیز تو سیاهی مطلق فرو رفت...
گلوش خشک شده بود و نفسش تنگ...دلش میخواست به قفسهی سینهاش چنگ بزنه...راه گلوش و نفسش هر لحظه تنگتر میشد!چشمهاش رو محکم به روی هم فشار داد و چند لحظهی بعد با صدای بلند جیغ خودش رها شد و از همه چیز فرار کرد...
پشت هم نفسهای سنگینی میکشید هنوز هم گلوش میسوخت...خیسی صورتش رو حس میکرد و بعد هم گرمای آغوش و نوازش دستهای یک نفر رو لای موهاش...
![](https://img.wattpad.com/cover/237194317-288-k639859.jpg)
ŞİMDİ OKUDUĞUN
🏰YEOL KINGDOM🏰
Hayran Kurguبعد از مرگ شاه ادموند حکومت به تنها پسرش یعنی چانیول رسید. شاهزادهای هوسران که باعث نا امیدی درباریان شده بود و همگان کار سرزمینشون رو تمام شده میدیدند. اما با رسیدن هدیهی ویژه و ارزشمندی به اون ورق چرخید و همگی تونستند روی دیگر شاهزاده رو هم بب...