در وان آب نشسته بود و زانوهاش رو بغل گرفته بودو به رو به روش خیره شده بود، انقدر ذهنش مشغول بود که حتی پلک هم نمیزد.
مدت طولانیای بود که فقط در وان نشسته بود و آب هم دیگه گرمای خودش رو از دست داده بود، اما هیچ چیز براش مهم نبود فقط حرفهای شاهزاده در سرش درحال رژه رفتن بودن و ضربان قلبش رو افزایش داده بودن و بدنش بخاطر اضطراب به لرز افتاده بود و با توجه به سرد شدن آب پوستش به سفیدیه بیشتر زده بود و لبهاش هم رو به کبودی رفته بودن.
اگر شاهزاده اونجوری که نشون میداد نبود کار اون در همین اتاق و در تاریکیه مطلق تموم میشد ...
لحن شاهزاده موقع گفتن حرفهاش خیلی سرد و تاریک بود، اگر از قصد اونها باخبر شده باشه به راحتی میتونست اونهارو از خودش برونه و به رابطهی کشورش و شرق پایان بده...
و اگر قصد میکرد بکهیون رو هم به درباریان شرق پس بده این به منزلهی تموم شدن کار بکهیون بود...
اون خیلی وقت بود به خط پایان رسیده بود اما باید برای زنده بودن تلاش میکرد.
اون حاضر بود هرشب زیر شاهزاده از درد زجه بزنه تا اینکه به دست پدرش به نمایش گذاشته بشه....
نفس سنگینش رو بیرون فرستاد و از وان آب بیرون اومد و تن پوش رو دور خودش پیچید.
انقدر فکرش مشغول بود که دردهای بدنش رو از یاد برده بود، ترس از عاقبتش حتی دردناکتر از زخم شکاف شمشیر بود.
برای جلب نظر شاهزاده گرهی تن پوشش رو محکم نکرد تا قفسهی سینهاش کمی نمایان باشه از داخل آیینه به چهرهی رنگ پریدش نگاهی انداخت، روی میز از انواع لوازم برای آراستن خودش پر بود اما رمقی برای استفاده ازشون نداشت..
لبهاش بخاطر بوسههای سخت شاهزاده خون مرده شده بودندو کبودیهای بدنش کاملا به چشم میومدن و پوستش رو رنگ پریده تر هم نشون میدادن، برای بهتر شدن ظاهرش مجبور به استفاده از وسایل شد.
قبلا تجربهی استفاده ازشون رو داشت پس میدونست چطور بکار ببرتشون.
با کمی رسیدگی به صورتش حالا چهرهاش شادابتر بنظر میرسید لبخند کمجونی به خودش درون آیینه زد و از اتاقک منتهی به حمام خارج شد.
شاهزاده با بالا تنهی بدون پوشش به پشت دراز کشیده بود و یک دستش رو حائل چشمهاش کرده بود به آرومی نفس میکشید.
بکهیون به سمت دیگهی تخت رفت و به آرومی سرش روی بازوی شاهزاده گذاشت و چشمهاش رو بست، و نیشخند شاهزاده از چشمهاش پنهان موند.
صبح با حس خیسیای روی بینیش هشیار شد، پشت دستش رو روی بینیش کشید و صورتش رو کمی جمع کرد.
اما اینبار روی گونهی چپش همون خیسی رو حس کرد، با صدا در خواب اعتراض کرد اما دوباره اون خیسی رو حس کرد و بالاخره مجبور شد چشمهاش رو از هم بازکنه و صورت خندون چانیول رو بالای سر خودش دید...
یول با لبخندی کش اومده نگاهش کرد: "بالاخره موفق شدم"
و بعد با صدای بلندی شروع به خندیدن کرد "باید خودت رو میدیدی خیلی بامزه شده بودی"
دیدن این وجه شاهزاده برای بکهیون عجیب بود و کمی خوشایند و حتی برای ثانیهای زمانو مکان از یادش رفت... یادش رفت که چانیول شاهزاده است و خودش همخواب اون، توی قصر بودند و نه در یک مکان معمولی!!
کاش همه چیز به شکل دیگهای بود ...
لبخند بیجونی به خندههای سرخوشانهی شاهزاده زد و بعد روی تخت نشستو کشو قوسی به بدنش داد، از روی تخت بلند شد سمت شاهزاده رفت که مشغول شستن صورتش بود.
نمیدونست کار درستیه یا نه اما فقط یک نیرویی اون رو به پشت شاهزاده رسوند و بعد که حواسش جمعتر شد متوجه دستای گره زده شدش دور کمر شاهزاده شد
از پشت شاهزاده رو بغل کرده بود و سرش رو به کمرش تکیه داده بود.
چانیول بابت حرکتش شوکه شده بود و دستهاش در هوا معلق مونده بود به آرومی چرخید و با نگاه معذب بکهیون مواجه شد.
"ب..ببخشید شاهزاده من..من فقط خواستم تشکر کرده باشم... مم..ممنونم که امروز با یه حس خوب از خواب بیدارم کردین"
بکهیون در واقع حقیقت رو گفته بود، یادش نمیومد آخرین باری که با حال خوب از خواب بیدار شده بود کی بوده... امروز صبح بعد از مدتها تجربهاش کرده بود.
حسش درست مثل زمانی بود که خوابهای شیرینی که توش همراه گهئوم بود میدید، البته تمام خوابهاش با اون مربوط به قبل از اون اتفاقات میشدند.
بعد از اون فقط کابوس میدید، تاریکیهای مطلق بود و سیاهیه خالص...
چانیول بوسهای روی لبهاش گذاشت و بعد دوباره چرخیدو صورتش روی برای آخرین بار شستو حوله رو برداشت
"خوشحالم بابتش ... اما فکرنکنم خودم دوست داشته باشم اینطوری بیدار بشم"
بعد دوباره لبخندی زدو از اتاقک خارج شد مشغول زمزمهی آوایی زیر لبش شد.
بکهیون نزدیک ظرف آب رفت تا اون هم صورتش رو بشوره، چقدر همه چیز امروز عادی بهنظر میرسید
با لبخند مشغول شستن صورتش شد، روز خوبی بهنظر میومد.
![](https://img.wattpad.com/cover/237194317-288-k639859.jpg)
YOU ARE READING
🏰YEOL KINGDOM🏰
Fanfictionبعد از مرگ شاه ادموند حکومت به تنها پسرش یعنی چانیول رسید. شاهزادهای هوسران که باعث نا امیدی درباریان شده بود و همگان کار سرزمینشون رو تمام شده میدیدند. اما با رسیدن هدیهی ویژه و ارزشمندی به اون ورق چرخید و همگی تونستند روی دیگر شاهزاده رو هم بب...