کل ذهنش پر شده بود از فکر چانیول و حصار دستهاش، اون قویو محکم بود قدرت زیادی داشت و خب باعث میشد قلب بکهیون گرمتر بشه.
قلبی که خیلی وقت بود یخ زده بود حالا کمکم توسط اون داشت گرم میشد و قندیلهاش در حال ذوب شدن بود....
اما بکهیون میترسید با شکستن این قندیلها و افتادنشون یکبار دیگه قلبش زخم برداره و اینبار این جراحت قطعا نابودش میکرد.چانیول اون رو به اتاقش آورد و گفت استراحت کنه و اگر چیزی خواست به خدمه بگه تا براش محیا کنن، و به هیچوجه از اتاق خارج نشه.
بکهیون هم دستورش رو اجرا کرده بود، حمام کوتاهی کرد و بعد از پوشیدن لباس به سمت مبلمان رفت.
روی میز از خوراکیهای مختلف پر بود اما میلی به خوردن چیزی نداشت.
از توی این اتاق زندانی شدن کاملا راضی بود اما تنهایی و حالات مختلف شاهزاده اذیتش میکرد.
دوست داشت فکری که گل سرش رو پر کرده عملی کنه!!اون تا به الان در بند دستورات پدرش بود اما حالا که توی این اتاق زندانی بود و شاهزاده رو کنار خودش داشت شاید میتونست فقط کمی از قفسی که پدرش توش زندانیش کرده بود فرار کنه.
نمیدونست دقیقا باید چهکاری انجام بده و چه رفتاری داشته باشه تا چانیول بیشتر ترغیب بشه اما اگر همه چیز رو به دست قلبش میسپرد شاید خوب پیش میرفت.
درسته یکبار چوب قلبش رو به بدترین شکل خورده بود، اما چانیول یک پادشاه بود با قدرت زیادش و نفوذی غیرقابل انکار ....
مقابلهی پدرش در مقابل شاهزاده باختش رو به همراه داشت اگر که اون به سمت چانیول میرفت و به پدرش پشت میکرد.
چانیول امنترین راه و چیزی بود که سراغ داشت، دستها و آغوش گرمش بهترین راهحل برای فرار بود.
چانیول نجاتش میداد!!!با صدای در و بعد از اون صدای قدمهای کسی از فکرکردن دست کشید و سمت در اتاق رفت.
چانیول با حضورش نیمنگاهی بهش انداخت و بعد مشغول درآوردن لباسهاش شد و حتی به هیچکدوم از خدمهها هم اجازهی ورود نمیداد.
بدون هیچ حرفی سمت حمام رفت.
بکهیون با دیدن واکنش شاهزاده لبخند روی صورتش پاک شد و به سمت تخت رفت که ناگهان با به یادآوردن چیزی لبخند ریزی دوباره مهمون صورتش شد و بعد چرخشی کردو سمت حمام به دنبال شاهزاده رفت.چانیول درون آیینهی مقابلش بیهدف به نقطهای خیره بود تمام ذهنش پر شده بود از وزیر بیون!
حرفها و نقشههای اون آزارش میدادن و با اتفاقی که در دفترش افتاد حال بدش رو بدتر کرد...
حتی دیگه دیدن بکهیون هم اون رو به وجد نمیاورد، قبلا با پا گذاشتن به اتاقش و دیدن اون در هر حالتی اون رو به وجد میاورد، اینکه اون پسر تمام روز منتظرش میموند براش خیلی شیرین بود.
اما حالا هیچ حسی ازش دریافت نمیکرد!
اون چشمها و تمامیه حرکاتش فقط برای اغوای چانیول بودن، اون میخندید و با چشمهای زیباش بهش خیره میشد اما توی ذهنش نقشهی زودتر به زمین زدنش رو میکشید!!
چقدر ساده بود که میخواست اون رو پیش خودش حبس کنه و به بازیشون بگیره.. اونها سمی بودن سمی خطرناک که که فقط ظاهر قشنگی داشت!
نباید دست به این بازی میزد فقط باید زمینشون میزد همین...
YOU ARE READING
🏰YEOL KINGDOM🏰
Fanfictionبعد از مرگ شاه ادموند حکومت به تنها پسرش یعنی چانیول رسید. شاهزادهای هوسران که باعث نا امیدی درباریان شده بود و همگان کار سرزمینشون رو تمام شده میدیدند. اما با رسیدن هدیهی ویژه و ارزشمندی به اون ورق چرخید و همگی تونستند روی دیگر شاهزاده رو هم بب...