PART 15

1.8K 450 66
                                    


برخورد لب‌های چانیول با لب‌هاش باعث دویدن گرما زیر پوست‌ بدنش شد.
چشم‌هاش هنوز هم باز بودن و به چشم‌های نیمه‌باز چانیول نگاه می‌کردن.

اگر درگیر این چشم‌ها می‌شد باید دور رهایی ازشون رو خط می‌کشید.
اون چشم‌ها درش همه چیز جریان داشت، گرما و امیدی که دنبالش بود و حس‌های جدید و قابل کشف!
زنجیر شدن به چشم‌های چانیول آسون بود اما رهایی ازش قطعا غیرممكن بود...

فقط لب‌هاشون به روی هم قرار گرفته بود و هیچکدوم‌شون حرکتی نمی‌کردن!
چانیول دلتنگ و تشنه‌ی این لب‌ها بود، و بکهیون درگیر کشف حس‌های جدیدش.
دوست نداشت چشم‌هاش رو ببنده و از دریافت حس‌های مختلف چشم‌های چانیول باز بمونه...
اون با چشم‌هاش داشت امید و گرمای از دست رفته‌ی قلب بکهیون رو برمی‌گردوند.
چانیول درست می‌گفت، چشم‌ها همه چیزن...

دست‌های چانیول به آرومی پشت گردنش قرار گرفتند و کمی جلوتر کشیدنش، چانیول از بکهیون مطمئن‌تر شده بود و این بهش جرات پیش‌روی داد.
لب‌هاش رو به آرومی به بازی گرفت و با دست‌هایی که دورش حلقه کرده بود نگهش داشته بود.
چجوری بدون بکهیون دووم آورده بود؟
سوالی بود که توی ذهنش درحال تکرار بود!

قلبش راضی نمی‌شد که عقب بکشه، اما لازم بود که به چشم‌های بکهیون خیره بشه و حس‌ها و واکنش اون رو هم ببینه...شاید این براش زیاد از حد بود!
به آرومی ازش فاصله گرفت، اول چشم‌هاش رو بست و نفس عمیقی کشید و بعد به صورت بکهیون نگاهی انداخت.

بکهیون با صورت ناخوانا بهش نگاه می‌کرد و چشم‌هاش رو روی تمام اجزای صورت چانیول می‌چرخوند.
چانیول از حالت بکهیون متعجب شده بود و نمی‌تونست از حسش چیزی بفهمه و این هم می‌ترسوندش و هم گیجش کرده بود.

نگاهی به بکهیون انداخت و با دیدن زخم کوچیک گردن بکهیون شوکه دستی بهش کشید.
"این...این‌ کار منه؟؟ داره خون میاد.."

بکهیون با حرکت شاهزاده تازه به خودش اومد و از افکارش به بیرون پرت شد، چقدر راحت کل فکرش شده بود یک جفت چشم‌های درشت که رنگ و درخشش باعث روشنی قلب خودش هم شده بود...

با دستی که چانیول به زخمش کشید از درد هیسی کشید و صورتش کمی جمع شد.
"نه...این کار شما نیست، خودم باعثش شدم..
موقع اصلاح صورت این‌طور شد."

چانیول سری تکون داد و دوباره نگاهی به گردن بکهیون و زخم انداخت.
"هر آسیب کوچیکی که ببینی باعث ترس و دلهره‌ام میشه...
هرشب کابوس دست‌ زخمی‌ایت رو می‌بینم و این خیلی بده که آدمی مثل من باعثش شده...من باعث ترک و آسیب به الماسم شدم، الماسی که هرگز قرار نبود آسیبی بهش برسه..."
و بعد بوسه‌ای به روی گردن بکهیون زد.

بکهیون چشم‌هاش رو بسته بود، این حس رو می‌خواست و از ترس و تاریکی فراری بود، پس باید بهش اقرار می‌کرد.
"من...من می‌پذیرم، برای کمک به خودم و شما می‌پذیرم.
فکر کنم هر دومون به همدیگه احتیاج داشته باشیم...من برای نجات خودم و زندگیم و شما برای سلطنت‌تون، من...من به چشم‌ها اعتماد می‌کنم."

🏰YEOL KINGDOM🏰Nơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ