PART 14

1.8K 452 42
                                    


روی همون مبلی که دراز کشیده بود نشست و کمی دست‌ها و بدنش رو کشید.
به اطراف اتاق خیره شد، کسی جز خودش در اون حضور نداشت.
مدتی در همون حالت نشست و فقط به اطراف نگاه کرد، و بعد به سمت اتاق اصلی شاهزاده رفت.
کسی در اونجا هم حضور نداشت و اتاق خالی از کسی بود و فقط سکوت همه جارو در بر گرفته بود.
کمی توی اتاق چرخید و بعد به سمت ایوان بزرگ اتاق شاهزاده رفت.

باران شب قبل باعث طراوت و سر زندگی باغ شده بود و آسمان آبی‌تر از همیشه بود.
نفس عمیقی کشید و بازدمش رو به بیرون فرستاد.
دیشب در این نقطه تصمیم عجیبی برای زندگیش گرفته بود...
همه چیز خیلی سریع پیش رفته بود و خودش هم هنوز بابت تمام اتفاق‌ها شوکه و گیج بود!
یاس و نا امیدی، دست و پنجه نرم کردن با مرگ، و درد....
انگار در یک کابوس بود و هرچقدر که تلاش برای بیدار شدن و رهایی از این کابوس می‌کرد بی‌نتیجه بود...
از طرفی هم بابت اینکه تمام این فشارهارو در این مدت تحمل کرده و دوام آورده از خودش ممنون بود.
هرکس دیگه‌ای جای اون بود زودتر به زندگی پوچش خاتمه می‌داد تا دیگه رنجی نبینه و طعنه‌ای نشنوه و مجبور به انجام کاری نشه...

اما تا قبل از اتفاقات این چند روزه، امید داشت که کسی به یاری‌اش بیاد، تاریکی‌ها رو برای رسیدن بهش کنار بزنه..دست‌هاش رو بگیره و از کل آدم‌هایی که قلبش رو مچاله کرده بودند دورش کنه...
نمی‌دونست چه زمان و چجوری...اما از یک جایی به بعد به چانیول امید پیدا کرد.
اما بعد از گذشت اون اتفاق‌ها پشیمون شده بود که این‌بار خود چانیول پیش‌قدم شد!
سخت‌ترین تصمیم برای بکهیون بود، اعتماد به کسی که یک‌بار بهت آسیب رسونده، یا تنهایی و ترس و تاریکی...

با یادآوری بوسه‌ی چانیول انگشت‌هاش ناخودآگاه به روی لب‌هاش کشیده شدند.
زمانیکه چانیول بوسیدش گرمای کمی رو در اعماق قلبش حس کرد...پس هنوز هم کورسوی امیدی براش وجود داشت.
اما قبول این امر برای بکهیون سخت بود و غرور و روح لطمه دیده‌اش رو کمی آزار می‌داد.
اون یک‌بار به سمت چانیول رفته بود و پس زده شده بود، حالا این‌بار نوبت اون بود، اگر خواهان جبران بود باید براش تلاش می‌کرد...
اون عاشق نبردهای سخت و دشوار بود، پس بکهیون هم شانس این نبرد رو بهش می‌داد.

نفسش رو به بیرون فرستاد و به آسمان آبی بالای سرش خیره شد.
"باشه شاهزاده...منتظر تلاشت می‌مونم، بهت فرصت دادم و امیدوارم ارزش انتظارم رو داشته باشه...نمیدونم چرا، اما قلبم هنوز هم برات گرم می‌شه!"

بکهیون به آرومی با خودش زمزمه کرد و بعد نگاهش رو از آسمان گرفت و بعد به سمت اتاق رفت.
با ورودش به اتاق آنتونی یکی از محافظین شاهزاده رو درون اتاق دید!
"برای چی اینجایید؟ اتفاقی افتاده؟!"

بکهیون رو به آنتونی پرسید و کمی نزدیک‌تر رفت.
"نه سرورم، شاهزاده از امروز دستور دادن که من در خدمت شما باشم و همراهی‌تون کنم.
هرموقع به چیزی احتیاج داشتید به من اطلاع بدید."

🏰YEOL KINGDOM🏰Where stories live. Discover now