چندروزی از اقامت درباریان شرق در قصر یول میگذشت و شاهزاده شبانهروز سرگرم صحبت و تبادل نظر با سران مختلف بود و در آخر هم مشورت با وزرای خودش.
شاهزاده تمایل چندانی به انجام این امور نداشت از نظر اون ادارهی حکومت و سرزمین داری کاری نبود که براش ساخته شده باشه و اگر میتونست از سلطنت کنارگیری میکرد اما اون تک فرزند شاه ادموند فقید بود ...کاش پدرش فرد وفاداری نبود و بعد از مرگ مادرش از عشق اون دست میکشید و دوباره ازدواج میکرد و شاید الان صاحب یک برادر بود که میتونست با خیال راحت تخت پادشاهی رو به اون ببخشه.
هرروز این فکرها از سرش میگذشتن و به سختی تن به این جلسات و مشاورهها میداد، اما یول خیلی سرکش تر از این حرفها بود که بخواد به راحتی مطیع این امور بشه، ولی بعد از اینکه فهمید بکهیون در بعضی از جلسات حضور داره برای اینکار اشتیاق غیر قابل وصفی پیدا کرد.
بکهیون در بعضی از جلسات حضور کمرنگی پیدا میکرد و گاهی بدون اینکه حرفی بزنه در سکوت جلسه رو ترک میکرد.
هرموقع بکهیون جایی حضور پیدا میکرد ناخودآگاه شاهزاده هم به همون سمت متمایل میشد ...
یول بخاطر جلب نظر اون هرروز بهترین لباسها و عطرهارو استفاده میکرد و به آرایش موهاش دقت میکرد و سعی میکرد با غرور خاصی رفتار کنه و امور رو جدی بگیره؛ تا به چشم هیون و باقیه درباریان شرق فرد با صلابتی به نظر برسه.
درسته که هیچ موقع رغبتی برای انجام این دست از کارها نداشت اما اگر انگیزهای داشت و حتی اگه تنها دلیلش برای جلب توجه هم بود کارهارو سریع و درست پیش میبرد، بخاطر همین پیشکار بيچارهی شاهزاده بالاخره لبهاش میخندیدن و کمی دلگرم شده بود.
امروز آخرین روز از جلسات مهمشون بود و حالا که به اتمام رسیده بود میتونست نفسی راحت بکشه.
در راه اتاقش همینطور که مشغول بازکردن دکمههای سرآستینش بود چشمش به اتاق مهمانش خورد، از دیروز بعد از جلسهی مهمو نهاییای که درباریان شرق داشتن اون رو ندیده بود ...
بکهیون به خواستهی پدرش دیروز در جلسه حضور داشت اما حالا که یول بیشتر دیروز رو بخاطر میاورد متوجه شد هیون حالش چندان خوب نبود و بیحوصله بنظر میرسید.
تصمیم گرفت به سراغش بره تا از احوالش با خبر بشه، مقابل در اتاق بکهیون ایستاد و در اتاق رو به آرومی به صدا درآورد، بکهیون با این فکر که احتمالا خدمه پشت در هستن گفت: "میتونید بیاید داخل"
چانیول لبخندی زد و دستگیرهی در رو فشرد و داخل اتاق قدم گذاشت، و بکهیون رو در کنار پنجرهی باز اتاق دید؛
در مقابل پنجرهی بزرگ اتاق ایستاده بود و خیره به منظرهی رو به روش.یول به آهستگی به جلو قدم برمیداشت و بکهیون هنوز متوجه حضورش نشده بود
"منظرهی قشنگیه، اینطور نیست!؟؟"
یول به آرامی گفت و بکهیون با فهمیدن اینکه شاهزاده در کنارش حضور داره ترسیده چرخید و هینی کشید: "ش..شما ..شمایید سرورم! من رو ببخشید فکرکردم خدمه بودن"
یول لبخندی زد: "نمیخواستم با حضور ناگهانیم باعث ترستون بشم، اما با آرامش خاصی مشغول تماشای آسمون بودید!"
بکهیون لبخندی زد که از نظر شاهزاده مثل همیشه نبود
این باعث شد که یول بی مقدمه بپرسه: "بکهیون حالت خوبه؟؟"
بکهیون نگاهش رو بالا آورد و به شاهزاده نگاه کرد: "اوه شما اسم کامل من رو صدا زدید"
یول فقط سری تکون داد: "ازت پرسیدم حالت خوبه؟؟"
بکهیون لبخند دیگهای زد و بعد به سمت تختش رفت: "میشه بشینیم شاهزاده!؟"
چانیول بدون هیچ حرفی روی تخت کنار بکهیون نشست اما کلافه شده بود چون جوابی دریافت نکرده بود.
این فکر که شاید هیون از اینجا بودن ناراضیه و رغبتی بهش نداره آزارش میداد، در هر صورت اون مال شاهزاده بود اما چیزی که با عذاب به دست بیاد لذت زیادی همراه خودش نداره ...
برای همین سعی در فهمیدن مشکل هیون داشت.
"فکر میکردم من برای شاهزاده اهمیتی نداشته باشم، میدونم که دور از ادبه که از سرورم دلگیر باشم اما ... من ... من ..بخاطر دوریه از شما خوب نیستم"
بکهیون با حالت گرفتهای حرفاش رو به زبون آورد سرش رو پایین انداخته بود اما یول میتونست ناراحتیش رو به راحتی حس کنه!
شاهزادهی جوان هم گیج شده بود و هم دچار پریشونی، اون باعث ناراحتیه هدیهی ارزشمندش شده بود!!!
اما فکرش رو نمیکرد که بکهیون انقدر از این دوری و رفتارهاش ناراحت بشه، تمام فکرهای دیگش بیهوده بودن.
درسته بکهیون پیشکشی به اون بود و تماما برای خودش بود، اما برای یول جلب رضایت بکهیون و نشون دادن قدرتش بهش مهمتر بود.
به دست آوردن بکهیون مهم بود اما نه به هر قیمتی!
اگر باعث ترسو نفرتش میشد اون سرکش میشدو پا به فرار میزاشت و یول نمیخواست صاحب شکاری گریزپا باشه.
رشتهی افکار شاهزاده با ادامهی حرفهای بکهیون پاره شد.
بکهیون سرش رو بالا آورد به صورت گیج شاهزاده خیره شد، مهمترین ویژگیه اون چشمهاش بود که باعث سِحر بقیه میشد.
"من فکر میکردم شاهزاده من رو هرشب در آغوششون بگیرن و من بتونم همیشه در کنارشون باشم ... اما من برای شاهزاده کمم، درسته؟؟؟
وگرنه تا الان مال شاهزاده شده بودم، فقط برای خودتون سرورم ..."
یول نمیدونست که رفتارش و فکرش برعکس عمل میکنه و بدتر باعث رنجشه بکهیون شده .. یول ترسیده بود ...
چشمهای براق پسر و صدای بغضدارش شاهزاده رو دیوونه میکرد ....
اگر بکهیون میدونست شاهزاده شب ها با فکر تا صبح عشقبازی کردن باهاش به خواب میره اینطور ناراحت نمیشد.
دستهاش رو دو طرف صورت بکهیون گذاشت و همزمان با اینکارش اشک از چشمهای بکهیون فراری شد.
"این حرفهارو نزن بکهیون من واقعا بابت داشتن همچین هدیهی ارزشمندی خوشحالم ... من نسبت بهت بی توجه نیستم جای تو قطعا در آغوش منه!
من فقط میخواستم به تو فرصت بدم ... من از ارزش تو باخبرم"
بکهیون بدون توجه به جايگاه و مقامش شاهزاده رو بغل کرد و سرش رو روی شونههاش گذاشت و چندلحظهی بعد شاهزاده هم اون رو در آغوش گرفته بود ... و این باعث نقش بستن لبخندی به روی صورت بکهیون شد.
بکهیون زمانی که قبول کرده بود پیشکشه شاهزاده بشه و به هم آغوشی با اون تن بده فکر همه جاشو کرده بود و مطمئن بود که سریع شاهزاده رو رام خودش میکنه، فکر میکرد همه چیز خیلی سریع پیش میره و به هدفش میرسه.
تعریفهایی که از شاهزاده شنیده بود همگی به شهوت اون مهر تایید میزدند و اون رو هوسران ترین شاهزادهی دنیا میدونستن و این بکهیون رو در اینکه به آسونی در کارش موفق میشه مطمئنتر میکرد.
اما بعد از اولین شب از اقامتش در قصر شاهزاده هیچ چیز اونجور که فکر میکرد پیش نمیرفت، شاهزادهای که به هوسش مشهور بود بدون توجه خاصی به اون به جلساتش میرفت و به کارهای حکومتیش میرسید و برعکس گفتههای بقیه خیلی هم لایق بهنظر میرسید.
هفت روز از اقامت بکهیون در قصر میگذشت و هنوز توجهی از شاهزاده ندیده بود و این باعث شده بود از سمت پدرش و بقیهی درباریان سرزنش بشه حالا همه فکر میکردن اون عرضهی این کار رو هم نداره و لیاقتش سر کردن در فاحشه خونه هاست ... حرفهایی که زمانی پدرش با نهایت بیرحمی توی صورتش میکوبید ...
اما امشب ثابت میکرد که میتونه و یول رو محسور خودش میکرد.
بکهیون از بغل شاهزاده بیرون اومد و به آرومی اشکهاش رو از روی صورتش پاک کرد و لبخندی به شاهزاده زد.
یول محو اون صورت شده بود که حتی با وجود غمزده و اشکی بودن صورتش هم همچنان زیباست ...
"شاهزاده من هم میتونم افتخار این رو داشته باشم که شمارو با اسم کاملتون صدا بزنم"
چانیول لبخندی زد: "فکرکنم صدا زده شدنش از بین لبهای زیبای تو بشه"
بکهیون لبخندی زد و لب پایینش رو به دندون گرفت و چشمهای چانیول ناخودآگاه به سمت لبهاش کشیده شد، دستهاش رو بالا آورد و لبهای بکهیون رو با انگشتهاش لمس کرد ...
همین اتصال کوچیک برای روشن شدن شهوت شاهزاده کافی بود.
برای همین لحظهی بعد شاهزاده روی بکهیون خیمه زده بود و لبهاشون باهم اتصال پیدا کرده بود ..
و کمکم تمام بدن بکهیون توسط دستهای حریص شاهزاده وجب میشد.بکهیون بخاطر سنگینیه وزن شاهزاده توی دهنش نالهای کرد.
چانیول متوجه نفسهای سنگین شدهی بکهیون شد و بخاطر اینکه خودش هم نفس کم آورده بود از بکهیون کمی فاصله گرفت و پیشونیش رو به پیشونیه پسر زیرش تکیه داد و توی چشمهاش خیره شد.
"امشب تا صبح فقط توی آغوش من میمونی"
شاهزاده با صدای بمش خطاب به بکهیون گفت، بکهیون آرنجهای دستش رو تکیهگاه بدنش کرد و خودش رو بالا کشید تا جایی که روی پاهای شاهزاده نشست و دستهاش رو دور گردنش حلقه کرد.
"من رو بابت گستاخیم ببخشید شاهزاده، حتی بابتش حاضر به تنبیه هم هستم ..
اما من به یک شب آغوش شما راضی نمیشم، من برای هرروز و هرشب حصار دستاتون رو میخوام سرورم"
بعد یکی از دستهای شاهزاده که روی پهلوش بود رو بالا آورد و جلوی صورتش گرفت و شروع به بوسیدن تک تک انگشت های بلند شاهزاده کرد، طوری میبوسید که گاهی زبونش هم با انگشتها برخورد داشت و یول رو دیوونه میکرد..
بکهیون قطعا دستآموز شیطان بود، وگرنه چطور میتونست اینجوری با چانیول بازی کنه ...
با حرفهای بکهیون و کاری که مشغول به انجامش بود شاهزاده سختتر از قبل شد دوباره بکهیون رو روی تخت انداخت و روش خیمه زد و بعد بوسهی محکمی به روی لبهاش به سراغ گردنش رفت.
پوست سفید بکهیون چون ابریشم لطیف بود و شاهزاده رو برای بیشتر خواستنش حریصتر میکرد ...
شاهزاده بعد از حرفهای بکهیون دیگه به هیچ چیز توجه نداشت و فقط آتش به دست آوردن بکهیون بود که هر لحظه بیشتر از قبل زبونه میکشید.
پوست سفید گردن و قفسهی سینهی بکهیون حالا پر از لکههای پررنگ قرمز بود، چانیول انقدر درگیر چشیدنو لذت بردن از پسر زیرش بود که به صدای بکهیون هم واکنشی نشون نمیداد و متوجه این نمیشد که گاهی از درد ناله میکنه ...
قفسهی سینهی بکهیون به شدت بالا و پایین میشد و روپوش صورتیه کمرنگی که پوشیده بود روی شونههاش قرار داشت؛ سر چانیول روی شکمش بود و مشغول گذاشتن لکههای قرمز رنگش روی اون ناحیه بود.
سرش رو بالا آورد و به صورت بکهیون خیره شد ...
فرشتهای زیبا که از بهشت برای اغوای شاهزاده یول فرستاده بودن!
همچین موجودی دستآموز شیطان نبود ... شاید از نوادگان *آفرودیت بود، که اینجوری چانیول رو از خود بی خود کرده بود.
به شاهکارهای خودش روی بدن پسر نگاهی انداخت، لکههای پررنگ قرمزی که بعضیها به کبودی میزد و قفسهی سینهی بکهیون که به شدت بالا و پایین میشد ...
چانیول نیشخندی زد پس اون پسر خودش هم اسیر چانیول شده بود که انقدر نیازمندو هیجان زده بنظر میرسید.
"یعنی میتونی هرشب دووم بیاری!!؟؟" چانیول با نیشخند رو به بکهیون گفت
بکهیون چشمهای نیمه خمارش رو سمت صورت شاهزاده چرخوند: "من برای رسیدن به این لحظه چندین ماه صبر کردم سرورم، پس هرشب هم آغوشی با شما آرزومه ..
شما قدر من صبر نکردین من برای دیدن و داشتن آغوش شما راه طولانیای رو طی کردم."
بکهیون دستهای شاهزاده رو گرفت و روی قفسهی سینهی خودش گذاشت: "میبینید قلب من بخاطر شما هیجان زدست"
چانیول روی پسر خیمه زد و دقیقا همون محلی که بکهیون بهش گفته بود رو بیشتر لمس کرد و بعد مشغول بوسیدن اون نقطه شد.
و بعد به سراغ لبهاش اومد و شروع به بوسیدنش کرد و همینطور پایینتر اومد و بین بوسههاش بکهیون رو که نالههای ریزی میکردو نفس نفس میزد مخاطب قرار داد:
"از فردا شب تو اتاق پادشاه آیندهی این کشور چشم باز میکنی ... بین حصار دستاش، هرشب به اوج میرسونتت و دوباره و دوباره مالکت میشه، از فردا تو در کنار اون میدرخشی، چون تو امشب مال پادشاه یول شدی"
*آفرودیت: الهه ی عشق و زیبایی و شورجنسی.
.
______________________
.
.
سلام به همهی خوانندههای این فیک، ممنونم که میخونیدش و لطفا نظر و ووت یادتون نره🥺🤍❤
YOU ARE READING
🏰YEOL KINGDOM🏰
Fanfictionبعد از مرگ شاه ادموند حکومت به تنها پسرش یعنی چانیول رسید. شاهزادهای هوسران که باعث نا امیدی درباریان شده بود و همگان کار سرزمینشون رو تمام شده میدیدند. اما با رسیدن هدیهی ویژه و ارزشمندی به اون ورق چرخید و همگی تونستند روی دیگر شاهزاده رو هم بب...