PART 6

1.6K 419 26
                                    

وزیر بیون در اتاقش رو باز کرد و همینطور که دست بکهیون رو محکم گرفته بود داخل اتاق پرتش کرد.
بکهیون کمی تلو تلو خورد اما تونست تعادلش رو حفظ کنه، پدرش به مبل کنار تختش اشاره کرد و گفت: "بشین"
بکهیون سمت مبل رفت و لبه‌اش نشست و دستاش رو روی پاهاش مشت کرد و سرش رو پایین انداخته بود، از نگاه کردن به چهره‌ی مرد روبه روش امتناع میکرد اون ترسناک بود ...
با دست‌هایی که به یقه‌اش چنگ انداختن سرش رو بلند کرد و با ترس به چهره‌ی پدرشو دستاش خیره شد. 
دست‌های وزیر دکمه‌های پیراهنش رو به سرعت باز کرد و کمی از قفسه‌ی سینه‌ی بکهیون نمایان شد!
با دیدن کبودی‌های ریزو درشت پوست پسرش نیشخندی زد و کم کم عقب رفت.
بکهیون ترسیده بود و نفس‌های لرزونی می‌کشید دستهاش رو به سختی بالا آوردو دو طرف پیراهنش رو به هم رسوند.

"پس توی اون اتاق خبرای خوبی درحال گذر بود، خیلی بهت خوش گذشته بود که بیرون نیومدی!" 
پدرش روی مبلی که مقابل بکهیون قرار داشت نشست "فکر نمیکردم انقدر توی چشم‌های شاهزاده عزیز باشی و باهات رابطه‌ای برقرار کنه، ولی انگار کارتو خوب بلدی ... نشونه‌های خوبی به جا گذاشته"

بکهیون معذب بود اصلا دوست نداشت راجب این قضایا صحبتی بشه، همیشه باهاش شکل یک حیوان دست‌آموز رفتار می‌شد و پدرش اصلا به معذب بودن و احساس بدش فکری نمی‌کرد.
چشم‌های لرزونش هر نقطه‌ای رو رصد می‌کردن بجز پدرش و همچنان دستاش به یقه‌ی پیراهنش چنگ زده بودن، اما انقدر لرزش داشتن که نمیتونست دکمه‌هاش رو ببنده تا بدنش نمایان نباشه.
پدرش با دیدن واکنشش پوزخندی زد و کمکم تبدیل به قهقهه شد و صداش کل اتاق رو پر کرده بود، بکهیون با حرکت عجیب پدرش با تعجب نگاهی بهش انداخت. 
بعد از چندثانیه دیوانه‌وار قهقهه زدن، یک مرتبه در پوسته‌ی جدی خودش فرو رفت و نگاه ترسناکش رو سمت بکهیون چرخوند، نگاهی که نفس بکهیون رو از ترس بند میاورد.

وزیر بیون بلند شد و سمت بکهیون قدم برداشت بالای سرش که ایستاد توی صورتش خم شد "همه توی تالار سرمیز شاهد دستمالی شدنت توسط شاهزاده بودند، جوری رفتار نکن که از چیزی خجالت میکشی یا اذیت میشی ... سر میز مثل یک هرزه رفتار میکردی و از دستمالی شدنت رضایت داشتی و الان اینجا مثل یک موش که توی قفس گیر کرده!!!
من وقتی برای بازیای تو ندارم پس دهنت رو بازکن و چیزایی که میدونی باید گفته بشن رو به زبون بیار، بعدش میتونی بری به ادامه‌ی کارت برسی"

چشم‌هاش از اشک برق افتاده بود و زمانی که پدرش از بالای سرش کنار رفت اشکهاش بی‌صدا روی صورتش ریخت....
تا کی باید تحقیر میشد، تاوان چه چیزی رو داشت پس میداد !! 
کاش میتونست برگرده به چندین سال قبل اونوقت قلبش رو از توی سینش بیرون می‌کشید و بهش میفهموند برای هیچکس نباید تند بتپه نباید به کسی علاقه‌مند بشه....
شایدم باید مثل پدرش میشد با دختری ازدواج میکرد و بعد از اون هرشب با زن‌های دیگه همبستر میشد!!!
کاری که پدرش همیشه درحال تکرارش بود خیانت به مادرش!
اما هیچکس به اون خرده‌ای نمی‌گرفت، این دنیا فقط زیادی برای بکهیون کوچیک بود انگار اون وزنه‌ی سنگینی به پای همه بود ...
با فریاد پدرش به خودش اومد!
"اون دهن لعنت شدت رو باز کن کل وزرا سه روزه منتظر توی ابله‌ان... مثل اینکه وظیفه ات رو یادت رفته"
بکهیون با پشت دست اشک‌های صورتش رو پاک کرد "نه قربان ... نه، تو این سه روز... اتفاق خاصی نیوفتاد شاهزاده راجب حکومت صحبت خاصی نمیکنن و فقط سرگرم مراسم تاجگذاریه پیش رو هستن، تمایلی برای انجام امور ندارن اما مجبور به انجامشن" 
وزیر چرخشی به چشم‌هاش داد نفسش رو عصبی به بیرون فرستاد
"همین!؟ یک مشت اطلاعات مزخرف"

🏰YEOL KINGDOM🏰Where stories live. Discover now