PART 1

3K 602 32
                                    


سکوت در تمام قصر حکمفرما بود، تنها صدایی که شنیده میشد صدای ناله‌های شاهزاده یول بود ... 
پیشکار سری به نشانه‌ی تاسف تکون داد شاهزاده فقط فرمان بردار شهوتش بود ...
مردم و سرزمینش اما خواهان اندکی توجه از سوی اون.
تردید رو کنار گذاشت و به آرومی به در اتاق شاهزاده کوبید ... 
صدای ناله ها قطع شد و چند لحظه بعد شاهزاده در چارچوب در بزرگ چوبیه اتاقش ایستاده بود.
سر و روی خیس شاهزاده و موهای پریشونش و بالای تنه‌ی برهنه‌اش پیشکار رو عصبی میکرد اما تاسف که مجبور به فرمانبرداری بود. 
"امیدوارم دلیل قانع کننده‌ای برای بهم زدن عیشم داشته باشی!!"
پیشکار روی یک زانو نشست و پیامی که قاصد به همراه خودش آورده بود رو به شاهزاده داد: "پیغام رو مطالعه کنید سرورم و دستوراتتون رو ابلاغ کنید، این پیام بسیار مهم هستش سرورم"

شاهزاده نفسش رو به بیرون هدایت کرد و با بی‌حوصلگی نامه رو خوند، پیشکار درست میگفت خبر بسیار مهم بود و باید زود بابتش به خود می‌جنبید ... 
اما اون شاهزاده یول بود کسی که الان در اوج شهوتش قرار داشت، اما اون رو به زیر کشیدن و شهوت آتشینش فروکش کرد پس بقیه‌ی چیزها اهمیت چندانی نداشتن ...
پیشکار که متوجه بی‌اعتناییه شاهزاده شد، سعی در خواهش و جلب رضایت او داشت. 
حضور سران شرقِ جهان در دربار اون‌ها یعنی برگ برنده، یعنی کلی شانس جدید و گشایش تجارت‌ها و منافع بسیار!
این به صلاح کشور و مردمشون بود ... 
اما خواهش‌های اون جوابگو نبود و حالا مجبور بود از حربه‌ی آخرش استفاده کنه، چیزی که قرار بود تا رسیدن سران شرق دنیا از شاهزاده مخفی بمونه، پیشکشی به اسم "هیون"

سران شرق از علایق و شهوت شعله‌ور شاهزاده یول با خبر بودند و برای تسریع در امور کارهاشون و سود بیشتر، تصمیم بر این داشتن که پیشکشی تقدیم شاهزاده کنن، پسر یکی از درباریان که به زیبایی و هوش بالا شهرت داشت.

هیون از کودکی مورد توجه تمام مردم بود و زمانی که پا به دوران جوانی گذاشت زیبایی و هوش او به اوج خودش رسیده بود و مورد تحسین همگان بود، اون باعث لرزش قلب هرکسی میشد حتی شاهزاده‌ی هوسران ... 
زمانی که درباریان شرق به او بابت اینکار گفتند بدون تردیدی قبول کرد، اون برای کشورش حاضر به انجام اینکار میشد.
هیون خودش هم از زیبایی و هوش بی‌نظیرش مطلع بود میدونست که هر پسر یا دختری با دیدن اون چشمهاش برق میزنه و قلبش به تکاپو میوفته اون ها همگی دچار سِحرش میشدن ... 
اون خیلی دوست داشت این بازی رو با شاهزاده یول شروع کنه و درآخر اونی که رام میشه شاهزاده‌ی هوسران باشه در مقابل خودش ...

پیشکار بعد از گفتن ماجرای پیشکشی به شاهزاده منتظر واکنشش موند و بالاخره تونست برق و درخشش چشمان شاهزاده رو ببینه. 
یول بعد از شنیدن خبر پیشکشیه درباریان شرق قلبش از هیجان به تکاپو افتاده بود، اون راجب پسر زیباروی دربار شرق توصیفات زیادی رو شنیده بود، خیلی‌ها می‌گفتند اون زیباترین موجود روی زمینه پوستی لطیف و به سفیدیه برف، اندامی کشیده و ریزنقش، و لبهایی به سرخیه خون ....
و چشمانی نافذ که قلب هر بیننده‌ای رو درگیر خودش میکرد ... 
یول از همین حالا هم برای دیدن و بدست آوردن اون پسر زیبا هیجان داشت و دیگر هیچ چیزی اهمیت چندانی نداشت، فقط باید برای او همه چیز محیا میشد.
پسری که کلی از شاهدخت‌‌ها و شاهزاده‌ها در تلاش برای بدست آوردنش بودن با پای خودش داشت به دربار اون راه پیدا میکرد و قرار بود تمامش متعلق به یول بشه!

با دستور شاهزاده یول بهترین قسمت از مهمانسرای قصر قرار بود محل سکونت کاروانِ سران شرق بشه و بهترین نوع از پارچه و مواد غذایی و تمام امکانات براشون فراهم بشه.

🏰YEOL KINGDOM🏰Waar verhalen tot leven komen. Ontdek het nu