ḻ̷̊̆͛̓̿̈̽̐̎̒͜ǫ̷͈̞͙̮̑̓ă̸̺̟̬̭d̴̡͇̞̖̪͈͊̈́͆̿̌͝i̴̢͉̜̤͈̲̳̬̪͆̈́̃̔̎͝n̸̨̡̳̱̬̗̗͚͓͐͋̃̂̕͠g̵̛͕̯̅͜ ̴̭͇̦̟̲̱̯̙͎̈́̽̽̋͑̈͜d̶̟̱̟̰̞́͒̋́̆́͋͝i̵̳̰̟͉̙̗͖̙͂̈́̎̿̅͊̉š̵͘͝c̵̨̠̭̫͖͔̹͛͋̈̏̉̋͝ͅ
. . .𝚟𝚕𝚘𝚐 2 :
𝚜𝚝𝚒𝚏𝚏 𝚋𝚎𝚍𝚜بگذارید بگویم تهیونگ در آن بیست و دو سال زندگیاش اتاقهای بهتر از آن هم دیده بود. وقتی از قطار پیاده شد و پشت دیگر دانشجوها به سمت کابینهایی که دانشکده برایشان در نظر گرفته بود حرکت کرد، به فکرش هم نمیرسید که بیرون آنقدر آراسته به نظر برسد. داخل اتاق هم نسباتاً تمیز بود و بوی کلرین می داد و تهیونگ نمیدانست واقعا از آن بو خوشش آمده یا نه. وقتی در اتاق دو تختهی خودص داخل شد، یادش افتاد چه زندگی ناعادلانهای دارد زمانی که جئون را دراز کشیده در یکی از تختها با موبایلش جلوی صورتش دید . . .
یک ساعت قبل
وقتی تهیونگ و باقی بچه های گروه به زمین رسیدند، تعداد کثیری از آنها از جمله خود او از طولانی بودن مسافتی که آمده بودند خسته و مست به نظر می رسیدند.
قیل از ورود به زمین به آنها گفته شد که هر اتاقک کابین دارای دو تخت بود، پس طبیعتاً هر کس باید آنجا را با یک هم اتاقی شریک میشد، اما تهیونگ از فرط خستگی به آن حرفها توجهی نکرده بود.همگی با صفی نسباتاً منظم به دنبال پروفسور چوی راه افتادند. تهیونگ موقع گذشتن از کنار اسکورتها و کارکنان آنجا با حواس پرتی به آنها ادای احترام کرد و موقع خم شدن سرش گیج رفت و کمی تلو تلو خورد. کمی بعد به تابلوی بزرگ نقشهی کمپ رسیدند که درست در کنار کابین بزرگی قرار داشت و بالای در شیشهای آن با حروف بزرگ و طلایی نوشته شده بود: پذیرش.
تهیونگ که متوجه دلیل توقفشان نشده بود، با خستگی کولهی سنگین و پر وزنش را کنار پایش انداخت و به شانههای گرفتهاش کش و قوس داد. با نگاهش در جمعیت به جست و جو پرداخت. جئون را دید که طوری ساک خود را به راحتی در یک دست نگه داشته بود که سبک به نظر میآمد، در حالی که از شدت پر بودن ساک تایونگ بعید میدانست این طور باشد. با این وجود با دیدن آن منظره احساس کرد خستهتر از قبل شده.
YOU ARE READING
HTSAZA: TK !going through changes.
Mystery / Thriller❬ چگونگی فرار کردن از فاجعهی زامبیها ❭ این داستان، به پستی و بلندی های اتفاقات سخت و دشوار در زندگی دو مرد میپردازد که با وجود اختلافهای بیشمارشان، راهشان به هم تلقی میکند. گویی سرنوشت، آن دو را از انگشت کوچکشان با نخی قرمز به هم بسته باشد. ...