قسمت یازدهم: جاده‌ی رو به جهنم

211 53 11
                                    



ḻ̷̊̆͛̓̿̈̽̐̎̒͜ǫ̷͈̞͙̮̑̓ă̸̺̟̬̭d̴̡͇̞̖̪͈͊̈́͆̿̌͝i̴̢͉̜̤͈̲̳̬̪͆̈́̃̔̎͝n̸̨̡̳̱̬̗̗͚͓͐͋̃̂̕͠g̵̛͕̯̅͜ ̴̭͇̦̟̲̱̯̙͎̈́̽̽̋͑̈͜d̶̟̱̟̰̞́͒̋́̆́͋͝i̵̳̰̟͉̙̗͖̙͂̈́̎̿̅͊̉š̵͘͝c̵̨̠̭̫͖͔̹͛͋̈̏̉̋͝ͅ

. . .


𝚟𝚕𝚘𝚐 𝚎𝚕𝚎𝚟𝚎𝚗 :
𝚑𝚒𝚐𝚑𝚠𝚊𝚢 𝚝𝚘 𝚑𝚎𝚕𝚕

𝚟𝚕𝚘𝚐 𝚎𝚕𝚎𝚟𝚎𝚗 :𝚑𝚒𝚐𝚑𝚠𝚊𝚢 𝚝𝚘 𝚑𝚎𝚕𝚕

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

"بدو!" جئون داد کشید تهیونگ رو هل داد. بزرگ تر رو از بازو گرفته بود و رسماً کنار خودش می‌کشید و هر از گاهی نگاهی بهش می‌انداخت. صورت کیم به خاطر سرعت زیادی که داشتن و اشک هایی که تو چشم‌های جئون جمع شده بود، از دیدش تار بود. وضعیت خیلی وحشتناکی بود و مدت زیادی از آخرین باری که این حس دلهره در دلش پیچ و تاب می‌خورد خیلی می‌گذشت.

این لحظات جئون رو به یاد دوران پانزده سالگیش انداخته بود. او همیشه بری زنده ماندن غذا و پول می‌دزدید، می‌تونی بگی که جزوی از روتین روزانه‌اش شده بود. اما تفاوت موقعیتی که در حال حاضر گیرش افتاده بود با گذشته این بود که پلیس‌ها تعقیبش نمی‌کردن؛ مسئله گوشت خوار ها بودن. نمی دونست به کجا بره، کدوم مقصد امن تره و حواسش باید به کجا باشه. فقط کیم رو داشت که قیافه ی وحشت زده ای به خود گرفته بود، پشت سرش تلنگری می خورد و به زحمت جلو می رفت. جئون حتیٰ نمی تونست مسخره اش کنه. خود اون هم دست کمی ازش نداشت.

کیم سرعتش رو کم کرده بود. یک دل جئون بهش می گفت که ولش کنه و جون خودشو نجات بده. از یک طرف دیگه قلبش از این احساس پافشاری می کرد.

آدم هایی که از دروازه عبور و از چنگ زامبی ها فرار کرده بودن هنوز پشت سر دو پسر می دوییدن. بعضی از اون ها خونریزی داشتن، اما گاز نگرفته شده بودن – چون اگه این طور نبود، مطمئناً تا الان روشون اثر کرده بود –.
"هی وایسا! در رو نبند!" جئون دستش رو سمت مردی که با عجله کرکره ی پارکینگش رو پایین می‌کشید تکون داد.

مرد از حرکت ایستاد و بهشون نگاه کرد، اما با دیدن چند زامبی که پشتشون می‌دویدن سریع کرکره رو پایین کشید. لعنت، جئون با زور بیشتری تهیونگ رو دنبال خودش کشوند، ساختمان رو دور زد و هر دری رو که می‌دید امتحان کرد، مبادا یکی‌شون قفل نباشن. "بدبخت شدیم کیم، دهنمون سرویسه،" جئون مشتی به دیوار آجری کبوند، اما سریع خودش رو جمع و جور کرد و هر دوشون رو پشت سطل زباله ی بزرگی در گوشه قایم کرد. "جم نخور."

     تهیونگ با شنیدن صدای نزدیک زامبی خودشون نفسش رو داخل سینه‌ حبس کرد. غرش آروم هیولا مو رو به تنش سیخ کرده بود و بدون ارادا جئون رو محکم به بغل گرفت. بدنشون به دیوار خاک خورده ی ناراحت کوچه چسبیده بود و پوست صورتشون باهم در تماس بود. تهیونگ به قدری ترس برش داشته بود که متوجه فاصله ی کمی که داشتن نشده بود. جئون از طرف دیگه، تلاش کرد حواس خودش رو از موقعیت استرس‌زا پرت کنه و با وجود خطری که در اطرافشون پرسه می‌زد، توجه‌ش رو به نفس داغ تهیونگ که به صورتش می‌خورد داد. چشم‌هاش تمایل به دزدین نگاهش از روی لب‌ های قلب مانند تهیونگ که از استرس پایینیش رو به دندون گرفته بود، نداشت.

     تهیونگ همیشه از چشم جئون جذاب به نظر می‌اومد، قبول می‌کرد. اما تبعیضش نسبت به ثروت همیشه جلوی این افکارش رو می‌گرفت. کیم چیزی نبود جز یک بچه پول‌داری که تو زندگی‌‌اش تا به حال سختی ندیده. همه ی مشکلاتش رو با پول و رشوه حل می‌کرد و قدم به قدم در زندگی جلو می‌رفت. جئون خواهرش، و تقریباً مادرش رو به خاطر آدم هایی مثل اون از دست داده بود.

     وقتی هیولا از دیدرس اون دو خارج شد، تهیونگ کسی بود که جئون رو از خودش دور کرد. "این منطقه به احتمال زیاد همین الانشم پر شده از اینا، اگه زودتر جای امنی پیدا نکنیم دخلمون اومده. می‌تونیم به هتل برگردیم–"

     "فکرشم نکن، جاهای شلوغی مثل هتل اصلاً برای پناه بردن بهشون مناسب نیست. باید جیمین رو پیدا کنیم، می‌تونیم از بوسان خارج بشیم." جئون با خودش موافقت کرد، بلند شد و راه رفت اما وقتی دید که کیم دنبالش نمی‌کنه از حرکت ایستاد.

     "تو می‌تونی با جیمین بری. من هم راه خودم رو می‌رم." تهیونگ که تازه متوجه حجم سنگین کوله روی پشتش شده بود، بندش رو روی شونه‌اش فیکس کرد و با اطمینان به جئون نگاه کرد.

     جونگ کوک جلوی خودش رو نگرفت و خندید، "واقعاً فکر می‌کنی می‌تونی اون بیرون دووم بیاری؟ کیم، تو سرعتت کمه و ضعیفی و نمی‌دونی چجوری از خودت دفاع بکنی."

     "واقعاً ممنونم جئون، منم برات آرزوی موفقیت می‌کنم‌. خداحافظ، امیدوارم دیگه هیچ وقت ریختتو نبینم." پسر چرخید و در اعماق کوچه قدم زد.

    جئون نالید، می‌دونست که اگه الان ولش کنه باید تا آخر عمرش با احساس گناه روی دوشش زندگی رو سر بکنه. به سمتش دویید و به جلو هلش داد، "پس گیر من افتادی کیم."

تهیونگ با خودش لبخند زد. وقتی سفرشون رو به طرف دیگه ی شهر شروع کردن، تانک های نظامی و سرباز ها رو آماده باش در خیابان‌های محله دیدن. صدای پروانه ی هلیکوپترهایی که بالای سرشون به پرواز در اومده بودن صدای تیراندازی و بحران رو در خودش خفه کرده بود.

دری به روشون باز شد، "بیایید داخل!"

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: Mar 22, 2022 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

HTSAZA: TK !going through changes.Where stories live. Discover now