talk to me(part 43)

3.7K 457 135
                                    

+خب خب...همه چی برداشتم...هایششش چرا نگفت چند روزه...من باید برای عروسی چو برگردم...

~اقا...چیزی شده؟

کوک سمت چو رفت و دستشو گرفت...

+چو من باید یه سفر کاری برم تو دیگه نمیخواد اینجا باشی برای عروسی هم حتماااا خودمو میرسونم باشه؟...

چو گیج نگاهش کرد و تا خواست جوابشو بده کوک ناپدید شده بود...

سوار زرد الو شد و کوله ی بیچارشو صندلی عقب پرت کرد...

+خب...اروم باش کوک...هنوز ۱ ساعت وقت داری...

ماشین و روشن کرد و با سرعت سمت فرودگاه روند‌...

+اولین سفرمون...وااای(ذوق زده)

..........

با حس فشاری روی کمرش چشماشو باز کرد...

کمی دور و بر و نگاه کرد و تازه فهمید کجاست...

خواست بلند شه که سان کمرشو نگه داشت و دوباره روی تخت گذاشتش...

نمیتونست صورت سان و ببینه و اون در حال ماساژ دادن کمرش بود...

این...خجالت اوره...نه...خوبه...یعنی...عجیبه...

÷بالاخره بیدار شدی چاگی؟...

×م...مگه...عا...صبح بخیر...(صدای گرفته)

سان دستشو تا کتف وویونگ کشید و دوباره روی کمرش برگردوند...

÷صبح بخیر عزیزم...کمرت بهتره؟...

×اوع...(سرفه)اره...ممنونم...نیازی به اینکار نیست سان...

سان دستاشو از روی کمر وو برداشت و بلند شد...

دستشو روی پیشونی وو گذاشت و چشماشو ریز کرد...

÷تب داری...یا باز خجالت کشیدی...(لبخند)

وویونگ اب دهنشو قورت داد که گلوش سوخت...قیافش تو هم شد و سرفه کرد...

×من...(سرفه)نه...(سرفه)

سان موهاشو از صورتش کنار داد و بالشت و به تاج تخت تکیه داد و وویونگ و نشوند...

÷اوه...فک کنم اینسری واقعا تب داری...دیشب نباید زیاد اب بازی میکردین(خنده)

وویونگ دست سان و گرفت و سعی کرد بلند شه...

÷تو باید استراحت کنی وو...

وویونگ بلند شد و درحالی که کمرشو میمالید سمت هال رفت...

×باید صبحونه رو(سرفه)درست کنم...درسای ووجین هم هنوز مونده...

سان پشت سرش رفت و از کمرش گرفت...

÷ولی تو حالت خوب نیست...چطوره امروز تو رییس باشی هوم؟...بشین و بگو من چیکار کنم...

talk to meWhere stories live. Discover now