+خب خب...همه چی برداشتم...هایششش چرا نگفت چند روزه...من باید برای عروسی چو برگردم...
~اقا...چیزی شده؟
کوک سمت چو رفت و دستشو گرفت...
+چو من باید یه سفر کاری برم تو دیگه نمیخواد اینجا باشی برای عروسی هم حتماااا خودمو میرسونم باشه؟...
چو گیج نگاهش کرد و تا خواست جوابشو بده کوک ناپدید شده بود...
سوار زرد الو شد و کوله ی بیچارشو صندلی عقب پرت کرد...
+خب...اروم باش کوک...هنوز ۱ ساعت وقت داری...
ماشین و روشن کرد و با سرعت سمت فرودگاه روند...
+اولین سفرمون...وااای(ذوق زده)
..........
با حس فشاری روی کمرش چشماشو باز کرد...
کمی دور و بر و نگاه کرد و تازه فهمید کجاست...
خواست بلند شه که سان کمرشو نگه داشت و دوباره روی تخت گذاشتش...
نمیتونست صورت سان و ببینه و اون در حال ماساژ دادن کمرش بود...
این...خجالت اوره...نه...خوبه...یعنی...عجیبه...
÷بالاخره بیدار شدی چاگی؟...
×م...مگه...عا...صبح بخیر...(صدای گرفته)
سان دستشو تا کتف وویونگ کشید و دوباره روی کمرش برگردوند...
÷صبح بخیر عزیزم...کمرت بهتره؟...
×اوع...(سرفه)اره...ممنونم...نیازی به اینکار نیست سان...
سان دستاشو از روی کمر وو برداشت و بلند شد...
دستشو روی پیشونی وو گذاشت و چشماشو ریز کرد...
÷تب داری...یا باز خجالت کشیدی...(لبخند)
وویونگ اب دهنشو قورت داد که گلوش سوخت...قیافش تو هم شد و سرفه کرد...
×من...(سرفه)نه...(سرفه)
سان موهاشو از صورتش کنار داد و بالشت و به تاج تخت تکیه داد و وویونگ و نشوند...
÷اوه...فک کنم اینسری واقعا تب داری...دیشب نباید زیاد اب بازی میکردین(خنده)
وویونگ دست سان و گرفت و سعی کرد بلند شه...
÷تو باید استراحت کنی وو...
وویونگ بلند شد و درحالی که کمرشو میمالید سمت هال رفت...
×باید صبحونه رو(سرفه)درست کنم...درسای ووجین هم هنوز مونده...
سان پشت سرش رفت و از کمرش گرفت...
÷ولی تو حالت خوب نیست...چطوره امروز تو رییس باشی هوم؟...بشین و بگو من چیکار کنم...

YOU ARE READING
talk to me
Fanfiction[تمام شده✅] جئون جونگ کوک عکاسی که درست یک ساله عاشق مدلی که جدیدا حسابی درخشیده کیم تهیونگ ملقب به وی شده... +شرط استخدامش بالای ۳۰ سال بودنه...ولی من هنوز ۲۴ سالمههههه... 🐾🐾🐾🐾🐾🐾🐾 جونگ وویونگ پسری تنها که دوست و ادیتور جونگ کوکه و تاحالا چند...