3

222 70 45
                                    

با همون فرم مدرسه جلوی اینه اتاقش ایستاده بود...

هنوز هم بخاطر اتفاقات توی ماشین عصبی و متشنج بود...

دلش میخواست بره پیش پدرش و فریاد بزنه...

بگه بادیگارد جدیدش یه عوضی به تمام معناست که روی تک تک نرون های عصبیش راه میره...
ولی گوشه ای از مغزش صداش میزد

«واقعا تقصیر اون بدبخته؟؟
یا تویی که از همون اول شروع کردی گرفتن پاچه ش؟!
تو ازش ترسیدی تن... چون اون میتونه تو و گارد هات رو بشکنه! »

با حرص از جلوی اینه کنار رفت و برای بار هزارم زمزمه کرد

_از همه شون متنفرم

صدای ظریف تهیان از بیرون در اونو فراخوند

+آقا... ناهار حاضره...

_باشه الان میام

پوفی کشید و سمت کلوزت روم رفت تا لباس مدرسه ش رو با لباس راحت تری عوض کنه...

نیم ساعت بعد بدون اینکه ذره ای به جانی پشت در اتاقش توجهی نشون بده به سالن سرو رفت...

جانی هم که از بابت تن خیالش راحت بود به اشپزخونه رفت تا کنار خدمه ناهار بخوره...

تن طبق عادت تنهایی ناهار میخورد... پدرش دادستان کل کشور بود و خب انتظار زیادی بود که هر روز بتونن کنار هم ناهار بخورن...

تن برخلاف بعضی از همسن و سال هاش عاشق پدرش بود...

اون مرد پنجاه و چند ساله برای تن بی نهایت مورد احترام و عزیز بود... اما تن روز به روز حس میکرد از پدرش دور تر میشه و این حسو دوست نداشت...

آه ارومی کشید و سرش رو روی میز گذاشت... چشماش رو بست و شبایی رو به خاطر اورد که کنار مادرش توی اشپزخونه کیک درست میکرد...

شبایی که عمارت از صدای خنده پر میشد و بوی گرم کیک خونگی توش میپیچد...

تن توی اون شبا هیچوقت ترس رو تجربه نمیکرد...

اما اون روزا خیلی دور بودن... اونقد که تن حس میکرد کم کم دارن از ذهنش محو میشن...

نفهمید کی چشماش خیس و بعد سنگین شده...
وقتی به خودش اومد که تهیان داشت اونو به ارومی تکون میداد

+آقا... لطفا بیدار شید...

کمی سر جاش وول خورد و سرش رو به ارومی از روی میز برداشت... دستش رو روی چشماش کشید و به صورت روشن و معصوم تهیان خیره شد

_چقد خوابیدم؟

+زمان زیادی نیست... شاید نیم ساعت... ولی روی صندلی بدنتون درد میگیره... برید بالا بخوابید

تن بعد از اینکه کمی حواسش سر جاش اومد بلند شد

_وقت خوابیدن ندارم... کلاسم به زودی شروع میشه...

𝐁𝐥𝐨𝐧𝐝𝐞 ✥ 𝐉𝐨𝐡𝐧𝐭𝐞𝐧Where stories live. Discover now