9

193 55 37
                                    

توی تختش غلت زد و پتوی نرمش رو بیشتر بین بازوهاش فشرد...

یکشنبه برای تن بوی بستنی کاکائویی میداد... همونقد شیرین و دلچسب بود

روزی که دیگه کسی به ساعت خوابیدن یا بیدار شدنش کاری نداشت... میتونست صبحانه روی توی اتاق بخوره یا حتی بجاش تنقلات بخوره

کش و قوسی به بدنش داد و با صدای ضعیف چکش کاری که از حیاط میومد بیدار شد...

روی تخت نشست و با دست موهای خرمایی سیخ سیخ شده ش رو سرسری مرتب کرد...

پنجره کمی باز بود و باد ملایمی ک از بینش میومد پرده های حریر رو تکون میداد...

از جاش بلند شد و سمت پنجره رفت... پرده رو کنار زد... نور طلایی خورشید روی صورتش تابید و باعث شد صورتش رو کمی جمع کنه... چند ثانیه بعد مردمک هاش به نور عادت کرده بودن پس به لبه ی پنجره تکیه داد و نگاهش رو توی حیاط چرخوند...

بالاخره منبع صدا رو پیدا کرد و نزدیک بود چشمای درشتش از حدقه بزنن بیرون...

جانی بر خلاف همیشه تیشرت مشکی گشاد پوشیده بود و زیر سایه ی درخت پیر گوشه ی حیاط مشغول سرهم کردن تیکه های الوار بود

لویی هم با ارامش کنارش روی چمنا لم داده بود و به کار کردن جانی نگاه میکرد

تنها چیزی که مغز تن با دیدن این منظره فرمان داد دویدن با نهایت سرعت سمت حیاط بود...

اون حتی فراموش کرد هنوز لباس خوابش رو عوض نکرده!

پله ها رو دوتا یکی پایین اومد و بی توجه به نگاه سنگین خدمه و افراد عمارت خودش رو به حیاط رسوند...

حضوری لویی توی عمارت اونم روزی که پدرش خونه ست میتونست یه فاجعه ی انسانی باشه و جانی احمق! اصلا حواسش به این نبود

چند قدمی جایی که جانی مشغول به کار بود ایستاد و یه تصویر رو به رو زل زد...

موهای طلایی جانی که قطره های عرق اونو کمی مرطوب کرده بود زیر نور خورشید به زیبایی می درخشیدن و سرگردون روی پیشونی جانی تکون میخوردن...

تیشرت مشکلی مجال دیده شدن به بازوهای عضلانی و بزرگش رو داده بود و با هر ضربه ای که به میخ میکوبید رگ های پیچ در پیچ روی ساعدش نمایان میشد...

تن گیج و کنجکاو به تصویر جدید و بکر رو به روش خیره شده بود... قدمی جلو رفت

لویی با دیدن صاحب دوست داشتنیش از جا بلند شد و سمت پسرک رفت... خودش رو به پاهای پسر کشید تا اونو بغل کنه...

تن خم شد و لویی رو توی بغل گرفت

_اخه تو اینجا چیکار میکنی بچه... بابام ببیندت میکشه منو...

یک قدمی جانی ایستاد و نگاهش رو به صورت نمدار مرد بلندتر دوخت

_داری چیکار میکنی؟

𝐁𝐥𝐨𝐧𝐝𝐞 ✥ 𝐉𝐨𝐡𝐧𝐭𝐞𝐧Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang