24

269 69 51
                                    

پشت میز نشسته بود و به کارهای روتینش رسیدگی میکرد، هر از گاهی تلفنش به صدا در میومد و مشکل دانشجویی رو تلفنی حل میکرد.

اخرین برگه رو هم امضا کرد و روان نویس مشکی رو روی میز گذاشت، به پشتی صندلی تکیه داد و نگاهش رو به سقف دوست، خسته بود اما بیشتر از اون دلتنگی رو حس میکرد.

یک هفته از اخرین ملاقاتش با تیونگ میگذشت، یه ملاقات معمولی توی رستوران، و تیونگ اونقدر سرش شلوغ بود که حتی فرصت نکرد درست و حسابی باهاش صحبت کنه.

نمیدونست دقیقا از کی اما به دیدن وقت و بی وقت پسرک مو صورتی عادت کرده بود، وقتی از در دانشگاه بیرون می اومد لاستیک های ماشینش بی اختیار سمت رستوران جم چیکن کشیده میشدن!

به ساعت نگاه کرد، عقربه ها دو ظهر رو نشون میدادن، هنوز بخشی از کارش مونده بود، توی ذهنش «گوی بابای کار! »گفت و از پشت میز بلند شد، سوییچ ماشین رو برداشت و از اتاق بیرون زد،رو به منشی جوونش گفت

_دارم میرم بیرون، بقیه کارا رو بنداز برای فردا

و به سمت در خروجی رفت، مستقیم خودش رو به ماشین رسوند و ده دقیقه بعد جلوی دبیرستان بود، ماشین رو پارک کرد و به صندلی تکیه داد، چند دقیقه ی دیگه مدرسه تعطیل میشد و نیروی عظیمی جهیون رو وادار کرده بود تیونگ رو از در مدرسه برداره و با خودش ببره، اونقدر پسرک رو تماشا کنه تا دلتنگی بزرگ توی قلبش برطرف بشه!

نگاهش به ماشین جلویی افتاد،لبخند کمرنگی زد که کم و بیش چال هاش رو به نمایش گذاشت، پیاده شد و خودش رو به ماشین رسوند، تقه ای به شیشه ی دودی ماشین زد و جانی که غرق توی افکار خودش بود رو از جا پروند، جانی با دیدن هیونگش دم مدرسه ی تن سابی متعجب شده بود،در ماشین رو باز کرد

+پشمام! هیونگ اینجا چیکار میکنی؟!

جهیون دستاش رو توی جیب شلوار راسته ی مشکیش فرو برد و صاف ایستاد

_اومدم تیونگ رو ببینم

جانی نگاه معناداری با چاشنی لبخند به جهیون انداخت و از ماشین پیاده شد، در رو بست و بهش تکیه داد.

جهیون به خوبی متوجه نگاه و لبخند معنادار جانی شد اما ترجیح داد خودش رو به نفهمیدن بزنه. اشاره ای به دست بسته ی جانی کرد

_دستت چطوره؟

جانی کوتاه سر تکون داد

+خوبه، دردش خیلی کمتر شده، امیدوارم زودتر بتونم بازش کنم، کار کردن با ی دست خیلی سخته

جهیون هوم ارومی گفت

_اوضاع عمارت چطوره؟

+همه بیشتر از قبل در تکاپو ان

هنوز جمله ی جانی تموم نشده بود که زنگ به صدا در اومد و در فلزی بزرگ مدرسه باز شد، هجوم دانش آموزایی که انگار از زندان فرار کردن به سمت بیرون سرازیر شد، بین دخترا و پسرای یونیفرم پوش بالاخره سر و کله ی پسر گربه ای و دوست مو صورتیش پیدا شد، تن چند قدم اخر رو از تیونگ جدا شد و اروم دوید، خودش رو به جانی رسوند و کنارش ایستاد

𝐁𝐥𝐨𝐧𝐝𝐞 ✥ 𝐉𝐨𝐡𝐧𝐭𝐞𝐧Where stories live. Discover now